سالای اول لیسانس عاشق این بودم برم نمایشگاه کتاب، کل محوطه مصلی رو بدوئم تا برسم شبستان و برم غرفه ناشرهایی که دوستشون داشتم. نشرهایی که همیشه کتابهاشونو تک و توک توی قفسه کتابفروشیای اهواز دیده بودم و الان فرصتشو داشتم تمام آثارشون رو از نزدیک ببینم و لمس کنم. این بود که گرمی هوا و مسیر طولانی درب مصلی تا شبستان و مصیبت امتحانای میانترم رو به جون میخریدم و هرجور بود 2 3بار میرفتم. معمولا یک بار با سوگند میرفتم و یکبار هم تنهایی به صورت چراغ خاموش. توی همون بحبوحهی نمایشگاه و تنه زدن مردم هم دلم میخواست تنها باشم و کسی موقع نگاه کردن به کتابها باهام صحبت نکنه. غرفهها رو میگشتم و برگشتنی از دکههای اغذیهفروشی یه برگر میگرفتم که تابلو بود از این برگر یخزدههاست و توی راه همون رو میخوردم. بعد میرفتم خونه و روی تختم پهن میشدم و گنجینههام رو با لذت ورق میزدم.
در همین دوره کوتاهی که نمایشگاه میرفتم هم کم شدن غرفهها و نبودن کتابهایی که دلم بخواد بخرمشون به وضوح به چشمم اومد. نمایشگاه به مرور تبدیل شد به جایی که فقط شلوغ بود، اکثرا میومدن اونجا غذا بخورن و بیشتر فضاش در اشغال غرفههایی بود که هیچ ربطی به من نداشتن. اولین آزار اذیتهای جدی زندگی من توی نمایشگاه کتاب برام پیش اومد. بارها شد که میخواستم وسط شلوغی کتابی رو ورق بزنم اما عوضش مجبور شدم برگردم و سر مردک وقیحی که از پشت خودشو بهم میچسبوند داد بزنم عقب بره. دیگه حوصله پیاده رفتن رو نداشتم. حوصله نداشتم دنبال غرفه و کتاب بگردم و صدای گوشخراشی رو بشنوم که از بلندگوها پخش میشد. دیگه حالم از دیدن اون حجم دکه اغذیهفروشی بد میشد. دیگه دلم نمیخواست پامو توی اون محیط بذارم.
الان که مینویسم سه یا چهار ساله که نمایشگاه کتاب نرفتم. نمایشگاه کتاب برای منی که هیچ سالی بن نمیگیرم و هیچوقت دنبال کتاب خاصی نیستم جذابیتی نداره. منم مثل خیلی از دانشجوهایی که توی ایران زندگی میکنن یاد گرفتم فایل زبان اصلی کتابهای درسی که میخونم رو از اینترنت گیر بیارم. درباره کتابهای غیردرسی هم یاد گرفتم صبور باشم چون بالاخره به بازار میومد.
کتاب خریدن همیشه برای من بالاتر از یک تفریح ساده بوده و هست. بیشتر شبیه یک مراسم شخصیه. اینجوریه که بدون قصد قبلی بپرم داخل یه کتابفروشی بزرگ و خلوت، سر صبر کتابا رو نگاه کنم، به فروشنده مهربونی که میخواد کمکم کنه لبخند بزنم و بگم به کمکش نیازی ندارم تا تنهام بذاره. بعد سر صبر تک تک کتابا رو از قفسه در بیارم و ورق بزنم. اسم نویسنده و مترجم رو ببینم، یکم از داستانش بخونم و بالاخره یکی دوتا رو برای خریدن انتخاب کنم. گاهی کتابایی که قبلا خوندم و یه تجدید چاپ شده نگاه میکنم ببینم سانسور شدن؟ یا سایر ترجمهها رو نگاه میکنم ببینم کدوم بهتره؟ خلاصه که مراسم کتاب خریدن من برای هر کتاب کمِ کمش نیم ساعت الی 45 دقیقه طول میکشه. من حداقل اینقدر زمان میخوام تا به یه کتاب دست بکشم، داستانش رو حس کنم و ببینم آیا میتونم پابهپای ماجرای داستان پیش برم یا نه.
این شد که من دیگه نمایشگاه کتاب نرفتم. نمایشگاه نمیذاشت مراسم کتاب خریدنم رو درست و حسابی اجرا کنم و باعث میشد از همه کتابایی که میخرم راضی نباشم. هنوزم 2 3تا کتاب توی کتابخونهم دارم که داستانشون جذبم نکرده و از نمایشگاه خریدمشون. جزو معدود خریدهای اشتباهیم هستن و معتقدم اون زمان فقط به دلیل جو داخل نمایشگاه اونا رو خریدم.
خلاصه که رابطه من با نمایشگاه کتاب مثل رابطهی اشتباهم با یه آدم بود. اولش گرم بودم و هیجان داشتم، بعدش دیدم به درد هم نمیخوریم. بهتره نمایشگاه توی فضای شلوغ خودش باقی بمونه، منم تو کتابفروشیهای خلوت برای خودم بگردم و کتابامو سر صبر انتخاب کنم.