فیزیک دنیاهای موازی را اینگونه توصیف میکند: دنیاهایی که خاستگاه یکسانی دارند اما در همان خاستگاه مسیرشان از هم جدا شده و هر یک راهی جداگانه را در پیش میگیرند. این دنیاها آنقدر از هم دور میشوند که در آینده احتمالا هیچ برخوردی با هم نخواهند داشت. هیچ اثری از آن دنیای دیگر در این دنیا نخواهد بود. برای مایی که در این دنیا زندگی میکنیم، آن دنیاهای موازی به احتمال زیاد برای همیشه روی کاغذ وجود خواهند داشت.
نظریاتی هستند که میگویند آثار وجود دنیاهای موازی را میتوان از برخورد آنها با دنیای فعلی شناخت.بعضی از فیزیکدانان به دنبال یافتن این برخورد هستند. بعضی آن را در دنیای پدیدههای کوانتومی جستوجو میکنند و بعضی در ساختارهای بزرگمقیاس عالم.
من هنوز فیزیکدان نیستم. موضوع جهانهای موازی هم مورد علاقهام نیست.از نظر علمی که نگاه کنیم این دنیاها به نظرم بیشتر تخیلیاند تا واقعی. با این وجود دورانی بود که حس میکردم دنیاهای موازی وجود دارند. عادت داشتم یک دنیای موازی را تصور کنم. دنیایی که در آن بین من و تو این همه فاصله نبود. در به در دنبال اثری از برخورد آن دنیای موازی و این دنیا بودم تا باور کنم امیدی برای «ما» بودنِ ما هست.
1.
دستم نه به جمع کردن چمدان می رود، نه به درس خواندن و نه به هیچ کار دیگری. دور خانه می چرخم و فکر می کنم چقدر دلم برای اینجا تنگ می شود.
آنقدر خسته شده ام از این آمد و شدهای بین شهری که قابل وصف نیست. دلم می خواهد همین الان بلیطم را کنسل کنم و بگویم گور پدر لیسانس و فارغ التحصیلی. ولی همین کار را هم نمی توانم انجام دهم. نمی دانم نتوانستنم حاصل ترس و حماقتم است یا دوراندیشی ام.
عقلم می گوید باید بروی و دلم در جواب شکایت می کند که از آن شهر و تمام آدم هایش خسته شده. آنقدر خسته شده که می خواهد همه ی چیزهایی را که آن جا ساخته، پشت سرش خراب کند و برگردد خانه.
یک بخش دیگر وجودم هم هست که باورش نمی شود این بار آخر باشد که با استرس می روم و می آیم. همه ش می گوید اگر نشود چه؟ اگر به هزار و یک دلیل موجه و غیر موجه یک روز (تو بخوان 1 ساعت، 1 دقیقه، 1 ثانیه حتی) بیشتر از آن چه که باید در تهران بمانم چه؟ و هزار هزار اگر و امای احمقانه ی دیگر که در ذهنم چرخ می خورند و یکی یکی خود را نشان می دهند...
2.
خیلی وقت است گریه نکرده ام. از آن شب کذایی که می خواستم برای شروع ترم نهایی به تهران برگردم دیگر گریه نکرده ام. دلم می خواهد به خودم بقبولانم که کوپن گریه نکردنم تمام شده و یک دل سیر گریه کنم. ولی باز همان عقل کذایی می آید و می گوید مگر بچه ای که می خواهی گریه کنی؟ بالفرض گریه هم کردی. با کدام بهانه می خواهی برای اهل خانه توجیهش کنی. این می شود که بغضی می ماند که نه می ترکد نه می شود قورتش داد.
3.
به جناب عاقل باشی می گویم پی کارش برود چون دلم بدجوری گرفته است. غرغر کنان می گوید: حداقل این ننه من غریبم بازی ها را بگذار برای قبل از خواب
می گویم: سخت است...
می گوید: در هر صورت کسی نازت رو خریدار نیست. چه الان چه چند ساعت دیگر
تشر می زنم که پس تو چکاره ای داخل کله ام؟!
نیشخند زنان می گوید: من قرار است راه حل منطقی نشانت بدهم. ناز کشیدن بلد نیستم.
باز تهدیدش می کنم به کنسل کردن بلیطم. هرهر می خندد و می رود. می داند توانش را ندارم...
دبیرستانی که بودم همیشه از لابهلای حرفای مامان بابام و دوستاشون میشنیدم که چقدر دانشگاه رفتن خوبه و دوره دانشجویی چه دوره فوقالعادهایه. بین حرفاشون از همه بیشتر به دوره لیسانس اشاره میکردن. میگفتن هیچی دوره لیسانس نمیشه. هیچ دوستیای دوستیای لیسانس نمیشه. میگفتن صبح تا شب با یه سری آدم زندگی میکنی. یهو میبینی چهار سال گذشته و اون آدما اندازه خونوادت برات عزیز شدن و دل کندن ازشون برات دردآورده. هنوزم این توصیف رو از خیلیا درباره لیسانسشون میشنوم و توی خیلی از روابط دوستی عمیقشون رو میبینم.
اما امروز میخوام از لیسانس خودم بگم. از تفاوتهایی که لیسانس من با اطرافیانم داشت.
هجده ساله بودم و با کلی ذوق برای مستقل و دانشجو شدن به تهران اومده بودم. تصورم از دانشگاه، پردیس دانشگاه چمران و جندیشاپور بود که بابا اونجا درس میداد و توی ذهنم وارد یه پردیس دانشگاهی بزرگ میشدم. جایی که دختر و پسر توی یک کلاس بودن، دخترا مانتوهای ساده با رنگای شاد میپوشیدن. از همه مهمتر آرایش میکردن و شلوار جین تنشون بود. از یه محیط تک جنسیتی و پر از فشار به اسم دبیرستان دخترونه اونم از نوع تیزهوشانش بیرون اومده بودم و فکر میکردم قراره وارد یه محیط روشنفکرانه و شاد بشم.
ساختمون دانشکده رو که دیدم توی ذوقم خورد. نه تنها یه پردیس بزرگ نداشت، نهتنها توی یه کوچه بود، بلکه دوتا ساختمون فکسنی جدا از هم بود که کوچه از وسطش رد میشد! یه لحظه بغض گلومو گرفت اما چون بابا منو آورده بود تا قبل از شروع ترم محل تحصیل جدیدم رو ببینم به روی خودم نیاوردم. با شجاعت لبخند زدم و گفتم چقدر خوبه. بابا اینا هم فردای اون روز با دل راحت که من از پس خودم برمیام برگشتن اهواز.
روز ثبت نام تنها بودم. باید میرفتم دانشکده عمران که تقاطع میرداماد ولیعصر بود. اونجا یکی از بچههای رشته شیمی رو همراه مادرش دیدم. وقتی فهمیدن اهوازیام مادرش گفت حتما آرایش داری که اینقدر سفیدی و دستی به صورتم کشید تا به خیال خودش آرایشم رو پاک کنه. درجا کنف شد و پرسید: تو چرا اینقدر سفیدی؟
از رنگ پوستم دستپاچه شدم. حس متهمی رو داشتم که تحت بازجوییه و از دروغ گفتنش مطمئنن. نمیدونستم از ۱ مهر ۱۳۹۱ بارها و بارها تحت این بازجویی قرار میگیرم.
سالای اول لیسانس عاشق این بودم برم نمایشگاه کتاب، کل محوطه مصلی رو بدوئم تا برسم شبستان و برم غرفه ناشرهایی که دوستشون داشتم. نشرهایی که همیشه کتابهاشونو تک و توک توی قفسه کتابفروشیای اهواز دیده بودم و الان فرصتشو داشتم تمام آثارشون رو از نزدیک ببینم و لمس کنم. این بود که گرمی هوا و مسیر طولانی درب مصلی تا شبستان و مصیبت امتحانای میانترم رو به جون میخریدم و هرجور بود 2 3بار میرفتم. معمولا یک بار با سوگند میرفتم و یکبار هم تنهایی به صورت چراغ خاموش. توی همون بحبوحهی نمایشگاه و تنه زدن مردم هم دلم میخواست تنها باشم و کسی موقع نگاه کردن به کتابها باهام صحبت نکنه. غرفهها رو میگشتم و برگشتنی از دکههای اغذیهفروشی یه برگر میگرفتم که تابلو بود از این برگر یخزدههاست و توی راه همون رو میخوردم. بعد میرفتم خونه و روی تختم پهن میشدم و گنجینههام رو با لذت ورق میزدم.
در همین دوره کوتاهی که نمایشگاه میرفتم هم کم شدن غرفهها و نبودن کتابهایی که دلم بخواد بخرمشون به وضوح به چشمم اومد. نمایشگاه به مرور تبدیل شد به جایی که فقط شلوغ بود، اکثرا میومدن اونجا غذا بخورن و بیشتر فضاش در اشغال غرفههایی بود که هیچ ربطی به من نداشتن. اولین آزار اذیتهای جدی زندگی من توی نمایشگاه کتاب برام پیش اومد. بارها شد که میخواستم وسط شلوغی کتابی رو ورق بزنم اما عوضش مجبور شدم برگردم و سر مردک وقیحی که از پشت خودشو بهم میچسبوند داد بزنم عقب بره. دیگه حوصله پیاده رفتن رو نداشتم. حوصله نداشتم دنبال غرفه و کتاب بگردم و صدای گوشخراشی رو بشنوم که از بلندگوها پخش میشد. دیگه حالم از دیدن اون حجم دکه اغذیهفروشی بد میشد. دیگه دلم نمیخواست پامو توی اون محیط بذارم.
الان که مینویسم سه یا چهار ساله که نمایشگاه کتاب نرفتم. نمایشگاه کتاب برای منی که هیچ سالی بن نمیگیرم و هیچوقت دنبال کتاب خاصی نیستم جذابیتی نداره. منم مثل خیلی از دانشجوهایی که توی ایران زندگی میکنن یاد گرفتم فایل زبان اصلی کتابهای درسی که میخونم رو از اینترنت گیر بیارم. درباره کتابهای غیردرسی هم یاد گرفتم صبور باشم چون بالاخره به بازار میومد.
کتاب خریدن همیشه برای من بالاتر از یک تفریح ساده بوده و هست. بیشتر شبیه یک مراسم شخصیه. اینجوریه که بدون قصد قبلی بپرم داخل یه کتابفروشی بزرگ و خلوت، سر صبر کتابا رو نگاه کنم، به فروشنده مهربونی که میخواد کمکم کنه لبخند بزنم و بگم به کمکش نیازی ندارم تا تنهام بذاره. بعد سر صبر تک تک کتابا رو از قفسه در بیارم و ورق بزنم. اسم نویسنده و مترجم رو ببینم، یکم از داستانش بخونم و بالاخره یکی دوتا رو برای خریدن انتخاب کنم. گاهی کتابایی که قبلا خوندم و یه تجدید چاپ شده نگاه میکنم ببینم سانسور شدن؟ یا سایر ترجمهها رو نگاه میکنم ببینم کدوم بهتره؟ خلاصه که مراسم کتاب خریدن من برای هر کتاب کمِ کمش نیم ساعت الی 45 دقیقه طول میکشه. من حداقل اینقدر زمان میخوام تا به یه کتاب دست بکشم، داستانش رو حس کنم و ببینم آیا میتونم پابهپای ماجرای داستان پیش برم یا نه.
این شد که من دیگه نمایشگاه کتاب نرفتم. نمایشگاه نمیذاشت مراسم کتاب خریدنم رو درست و حسابی اجرا کنم و باعث میشد از همه کتابایی که میخرم راضی نباشم. هنوزم 2 3تا کتاب توی کتابخونهم دارم که داستانشون جذبم نکرده و از نمایشگاه خریدمشون. جزو معدود خریدهای اشتباهیم هستن و معتقدم اون زمان فقط به دلیل جو داخل نمایشگاه اونا رو خریدم.
خلاصه که رابطه من با نمایشگاه کتاب مثل رابطهی اشتباهم با یه آدم بود. اولش گرم بودم و هیجان داشتم، بعدش دیدم به درد هم نمیخوریم. بهتره نمایشگاه توی فضای شلوغ خودش باقی بمونه، منم تو کتابفروشیهای خلوت برای خودم بگردم و کتابامو سر صبر انتخاب کنم.
آلبرت اینشتین (1879-1955) از جمله فیزیکدانانی بود که نقش بنیادین در تولد و پیشرفت فیزیک مدرن داشت. نام او به واسطه نسبیت عام و خاصش بیشتر شنیده. با این حال وی پژوهشهای مهمی در زمینه ماده چگال نیز داشت. اینشتین در سال 1905 سه مقاله مهم در سه زمینه فوتوالکتریک، نسبیت خاص و حرکت براونی منتشر کرد. از میان این سه، پژوهشهایش درباره فوتوالکتریک بود که نوبل فیزیک را در سال 1921 برای وی به ارمغان آورد.
کمتر کسی است که نام نظریه «نسبیت عام»ِ اینشتین را نشنیده باشد. نظریهای شگفتانگیز با پیشبینیهایی شگفتانگیزتر که حقانیت آنها یکی پس از دیگری طی صد سال به اثبات رسیده است. فرمول همارزی جرم و انرژی او نیز به عنوان «مشهورترین فرمول در دنیا» شناخته شده است.
خلاصه کلام آنکه اینشتین یک اسطوره در سطح جهانی است. مظهر نابغگی و پشتکار و در ذهن بسیاری از مردم، از آن شخصیتهایی که از شدت نابغگی در کودکی کندذهن جلوه میکرده در بزرگسالی ناگهان شکوفا شده. نقل قولهایش اینور و آنور میچرخد بدون آن که کسی از داستان اصلی پشت این نقل قولها اطلاعی داشته باشد. عکس پیرمرد سپیدمو با آن سبیل مضحکش برای بسیاری از جمله خودم منبع الهام و خلاقیت است. چهرهای که انگار با نگریستن به آن تمام مسائل سخت فیزیکی که روی میزمان ریخته در آنی حل میشوند. بیراه نیست که همه بخواهند اینشتین دوم در قرن 21 باشند یا حداقل انتظار ظهور همزاد این اسطوره را بکشند. کسی که بار دیگر علم را متحول کند و دروازههای فیزیک «پسامدرن» را به روی ما بگشاید.
اما ظهور اینشتین دیگر چقدر امکانپذیر است؟ به عبارتی دیگر، چه ویژگیهایی از یک انسان گمنام، یک اینشتین شماره دو میسازد؟ آی کیوی مشابه؟ زمینه کاری مشابه؟ شخصیت مشابه؟
چهار سال پیش فوربس مطلبی را در رابطه با Sparrho منتشر کرد.پروژهای که با بررسی زمینه کاری فیزیکدانان و مقالات آنها، افرادی را که زمینه کاریشان بیشترین شباهت را به اینشتین داشت معرفی میکرد. در میان این افراد، فوربس دست روی نام دکتر زهرا حقانی استادیار دانشگاه دامغان گذاشته بود. خبرگزاریهای داخلی نیز به معرفی ایشان به عنوان اینشتین آینده پرداختند، بدون آنکه به متن مقاله اصلی و کار پروژه Sparrho توجه کرده باشند. گفتنی است که در جهان بسیاری از افراد در زمینه گرانش و کیهانشناسی و در دنباله نظریات اینشتین مشغول به پژوهش هستند. آیا میتوان صرف زمینه کاری مشابه، تمام آنها را اینشتین آینده نامید؟
دستهای دیگر هستند که مایلند شباهتهایی از جنس «سلبریتی بودن» میان اینشتین و سایر فیزیکدانان ایجاد کنند. مقایسه هاوکینگ و کاکو با اینشتین در این میان بسیار به چشم میخورد. نگاهی کوتاه به پرسش و پاسخهای Quora در همین زمینه داشته باشید. درباره اینشتین و هاوکینگ نزدیکترین مقایسه دلالت بر این داشته که هردو آی کیو و زمینه کاری مشابهی داشتهاند. شباهتها همینجا به پایان میرسند. واقعیت آن است که دستاوردهای هاوکینگ و کاکو(به خصوص کاکو) را از لحاظ بنیادی بودن به هیچ وجه نمیتوان با دستاوردهای اینشتین مقایسه کرد.
نظر شخصی من این است که به دنبال بدل اینشتین در قرن 21 و حتی 22 و 23 نگردیم. جهان پر از دانشمندان و نابغههایی است که تنها در حیطه خود شناخته شدهاند. فیزیکدانی مانند استیون واینبرگ هم دستاوردهای بنیادین در فیزیک داشته و هم امروزه در قید حیات است؛ اما رسانهها و عموم مردم کمتر به او میپردازند. نکته دیگر آنکه امروز دیگر متحول کردن علم به تنهایی ممکن نیست. همانطور که در زمان اینشتین هم ممکن نبود اما کمتر کسی میداند که اینشتین خود به کمک دستاوردهای کسانی مانند لورنتز، پوانکاره، ماخ و ... نظریاتش را تبیین نمود؛ و اشخاصی چون ادینگتون، شوارتزشیلد، هالس و تیلور، کیپ تورن و ... بودند که در اثبات پیشبینیهای وی نقش اساسی داشتند.
خلاصه کلام آنکه به جای گشتن به دنبال اینشتین زمانهمان روش علمی و همکاری کردن در پروژههای علمی را یاد بگیریم.