خیلی کوچک بودم که کتاب خواندن را شروع کردم. حتا زمانی که مدرسه نمیرفتم و سواد نداشتم، کتاب داستانهای مصورم را باز می کردم و بلند بلند از حفظ برای خودم میخواندم. گاه پیش میآمد که قسمتی از متن را فراموش کنم. بابت این فراموشکاری، سخت خودم را سرزنش میکردم.
بالاخره به مدرسه رفتم. خواندن و نوشتن آموختم و به معنای واقعی خواندن را شروع کردم. دیگر نیازی به حفظ کردن متنی که برایم خوانده میشد، نبود. خودم میخواندم و واژهها خود به خود در ذهنم نقش میبستند. خیلی زود از کتابهای مصورم خسته شدم و رفتم به سراغ رمانهای کودک و نوجوان. دیری نگذشت که آن کتابها نیز خستهام کردند و رو آوردم به کتابهای بزرگ سالان. خیلی وقتها معنای چیزهایی که در آن کتاها میخواندم را نمیفهمیدم به خصوص وقتی مسائل جنسی در متن کتاب مطرح میشد. پرسشهای زیادی در ذهنم به وجود میآمد اما خللی در خواندنم ایجاد نمیشد. در ذهن کودکانهام، همین که میتوانستم بفهمم در نهایت چه بر سر قهرمان داستان میآید، کافی بود. سالها بعد بود که به مفهوم چیزهایی که میخواندم، پی بردم و فهمیدم بر خلاف تصورم، مسئله آن قدرها هم پیش پا افتاده نبوده!
نه یا ده سالم بود که خودم به فکر نوشتن افتادم. گاهی پیش میآمد که سرانجام داستان راضیام نمیکرد یا دلم میخواست داستان ادامه داشته باشد. یا دربارهی موضوعی خیالپردازی میکردم و آرزو میکردم کاش داستانی دربارهاش نوشته شود. تا این که روزی به این نتیجه رسیدم که خودم داستان مورد علاقهام را خلق کنم. خودم خالق دنیایی جادویی بشوم و سرنوشت قهرمانم را آن گونه که دلم میخواهد پیش ببرم!
اولین «داستان»ی که نوشتم، یک داستان علمی آموزشی بود دربارهی ستارهی کوچکی که به منظومهی شمسی سفر میکرد و با اعضای آن آشنا میشد. یادم میآید ستاره کوچولو -قهرمان داستان- از این سفر هدفی داشت. اما هرچه فکر میکنم، هدفش را به یاد نمیآورم! داستان را در دفترچهای با برگههای کاهی نوشتم که یکی از کارکنان کتاب فروشی رشد - تنها کتاب فروشی به درد بخور آن سالهای اهواز - بعد از آن که فهمید تمام کتابهای کودک و نوجوانشان را خواندهام، به من هدیه داده بود. رنگ نوشتههایم آبی بود؛ خطم کج و معوج با یک سیر اکیداً نزولی!
از آن پس نوشتن را شروع کردم. چند داستان کوتاه دیگر نیز در آن دفترچه نوشتم. هرچند به موضوع یکی دوتایشان که فکر میکنم، میفهمم چقدر مزخرف و آبکی بودند. اما همین مزخرفات، اولین تلاشهای من برای نویسنده شدن بودند. آن زمان، هر کس از من میپرسید میخواهی چه کاره شوی؟ پاسخ میدادم: نویسنده! (تا قبل از آن میخواستم نقاش بشوم!)
در نوشتنم اشکالی وجود داشت. نوشتههایم اذیتم میکردند. نمیتوانستم آن طور که میخواهم بنویسم. متنهایم طولانی میشد و دستم از شدت نگه داشتن خودکار درد میگرفت. قهرمانهایم به میل من رفتار نمیکردند. یکهو پایان داستان چیز دیگری میشد. دیالوگها احمقانه بودند. و هزاران هزار مشکل دیگر که میافتادند و اشک من ده یازده ساله را درمیآوردند! نوشتن دیگر آسان نبود.
از آن سالها، چندین و چند دفتر پاره پوره دارم شامل خطی کج و معوج و متغیر (حتا دست خطم هم آزارم میداد! مدتها طول کشید تا به دست خط نسبتن دلخواهی رسیدم و به آن عادت کردم!) . داستانهای کوتاهی که نیمه کاره ولشان میکردم و نیمچه شعرهایی که خط خطیشان میکردم. میل زیادی به خلق یک شاهکار ادبی داشتم. بارها و بارها موضوعی را با این امید شروع میکردم که "خودش است! این شاهکار من خواهد شد! همین موضوعی که تا به حال هیچ کس به آن حتا فکر هم نکرده!" و دیوانهوار نوشتن را شروع میکردم. اما پس از گذشت چند روز، از صرافت ادامه دادنش میافتادم. موضوع شاهکاری که یافته بودم، خیلی زود برایم پیش پا افتاده میشد.
از طرفی بحث مدرسه بود. تیزهوشان بودم و چه در خانه چه در مدرسه، انتظارات زیادی از من میرفت. مجبور بودم بیشتر وقتم را برای درس خواندن بگذارم و در وقت آزادم نیز ترجیح میدادم رمان بخوانم تا رمان بنویسم! کم کم به آسمان، ستارهها و فیزیک هم علاقهمند شدم. دنبال کردن اخبار علمی دنیای نجوم هم برایم دغدغهای جدید شد.
درسی در قالب ادبیات داشتیم با عنوان «انشا و نگارش». درسی که به خودی خود میتواند در برانگیختن خلاقیت و تخیل بچهها مفید باشد؛ اما برای ما، خشکترین و سفت و سختترین درسمان بود. مجبور بودیم قواعد انشا را رعایت کنیم. به ذهنمان فشار بیاوریم و سادهترین مسائل و اشیا را توصیف کنیم، و از همه احمقانهتر این که از تشبیه و استعاره در توصیفاتمان استفاده کنیم! مینیمالیسم هیچ جایی در نوشتارمان نداشت! حق نداشتیم آن گونه که دلمان میخواهد، از آنچه که دوست داریم بنویسیم. در راهنمایی و دبیرستان هیچ گاه نمرهی انشا و نگارشم از 18.5 بالاتر نیامد جز یک بار سر کلاس که موضوع آزاد داشتیم و من پس از مدتها برای دل خودم، یک نقد فیلم نوشتم!
آن انشا را بیست شدم. تنها بیست انشای تمام دوران تحصیلم.
دبیرستان که رفتم اگر کسی میپرسید میخواهی چه کاره شوی؟ میگفتم منجم! واژهای که بعدها به کیهانشناس تغییر کرد. من بودم و رویای یک نوبل فیزیک و تنظیم کردن متن سخنرانیام هنگام دریافت جایزه! اما رویای خلق یک شاهکار هنری همچنان رهایم نمیکرد. هرچند، دیگر نوشتههایم را به کسی نشان نمیدادم. دیگر کسی نمیخواندشان. نوشتنم اکثرن محدود شده بود به دفترچه خاطرات کوچکی که در سیزده سالگی خریده بودم و گه گاه در آن مینوشتم. مخاطب نوشتههایم، یک دوست بود. نمیدانستم آن دوست کیست. در خیالم، شخصیست که در آینده دفترم را مییابد. یا یکی از نوه نتیجههایم است که وقتی آلزایمر گرفتم، داستان زندگی خودم را برایم میخواند و من مشتاقانه، به داستان زندگی خودم گوش میسپرم! (خواندن کتاب "دفترچه خاطرات" نیکلاس اسپارکس در این خیال آخرم بیتأثیر نبوده!)
باز هم زمان گذشت و گذشت. گه گاه مینوشتم. نوشتههایم کم کم پختهتر شدند. کم کم از واقعیات زندگی نوشتم. از اتفاقاتی که برایم افتاد و میافتد. اما هنوز کافی نبود. هنوز شاهکار ادبیام را خلق نکرده بودم.
کمتر از یک سال پیش به درخواست دوستی، نوشتن را در قالب یک وبلاگ از سر گرفتم. از من خواست که بنویسم. تا حد سفید شدن ذهنم بنویسم. و من نوشتم.
نوشتم و نوشتم و نوشتم. و همچنان مینویسم. تا سر حد سفید شدن ذهنم. از کودکیام مینویسم. از خاطراتم، از احساسات نهان و از عشقم. نوشتن آرامم میکند.
دیگر به خلق ناگهانی یک شاهکار فکر نمیکنم. داستانها و افسانهها آن قدر زیاد هستند که افکار من در مقابلشان گم میشود. شاهکار من همین جاست. در قلب من، افکارم و خاطراتم.
پینوشت: با تشکر از عیسای عزیز که اگر او نبود، شاید دیگر هیچ گاه نمینوشتم.