موهایم بلند شدهاند. تارهای نازک و مجعدی که تا وسط کمرم میرسند. یادم نمیآید آخرین بار، کی موهایم به این بلندی بوده. اصلن هرگز به این بلندی شده یا نه. همیشه قبل از آن که بتوانم و بخواهم از موهایم لذت ببرم، کوتاهشان کردهام. همیشه برای آخرین بار در آینه نگاهی به آنها انداخته و سپس باقی قضایا را به آرایشگر و قیچیاش واگذار کردهام.
آخرین باری که موهایم را کوتاه کردم، هجده سال داشتم. در آستانهی تغییری بزرگ بودم که هیچ آمادگیای برایش نداشتم. یک عمر در انتظار قبولی در دانشگاه و رهایی از اهواز بودم. امکان برآورده ساختن آرزویم برایم مهیا بود و من، بی هیچ هیجانی، تنها به برآورده کردن این آرزویی که حالا توفیقی اجباری و اجتناب ناپذیر شده بود، تن داده بودم. بار دیگر موهایم را به دست آرایشگر و قیچیاش سپردم، به این امید که کوتاه کردنشان برایم رهایی و هیجانی تازه به همراه بیاورد. قرچ قرچ قرچ. صدای قیچی و صدای چیده شدن موهای من...و پس از تنها چند دقیقه، موهایم کوتاه شده بود. به خودم در آینه نگاه کردم. صورتی کوچک و بیضی شکل شده بودم در بین موهای مشکی پسرانه. پسر بودن را دوست داشتم. غیر قابل دسترس بودن را دوست داشتم. زندگی در قلعهای که برای خودم، به دست خودم ساخته بودم را دوست داشتم.
گذشت و گذشت و گذشت. چرخ گردون چرخید و چرخید و چرخید. مردم و زنده شدم. دوباره به دنیا آمدم . و با خودم عهد کردم تا زمانی که مدرک لیسانسم را نگرفتهام، موهایم را کوتاه نکنم. میخواستم وزش باد در میان آنها را حس کنم. میخواستم در اینه چهرهی یک دختر جوان را ببینم نه یک پسر فراری را. و بر سر عهدم ایستادم.
چند روزیست بیشتر از پیش به موهایم فکر میکنم. زندگی و آدمهایش تازگیها آنقدر سخت و ترسناک شدهاند که میترسم من هم شبیه آنها بشوم. تازگیها هربار در آینه نگاه میکنم، چهرهای میبینم که روز به روز بیروحتر میشود، روز به روز تنهاتر میشود. دیگران حرفهای دوستانه و دخترانه میزنند و من...من درس میخوانم و کار میکنم و عشق میورزم و سعی میکنم بر این همه سختی، این همه حرف، این همه بیاعتنایی غلبه کنم و با این حال چهرهام روز به روز بیروحتر میشود. انگار روز به روز کمرنگتر میشوم تا زمانی که محو شوم...
به این فکر میکنم که دیگران در من چه میبینند. نه این که برایم مهم باشد در دید آنها خوب هستم یا بد. فقط میخواهم بدانم اصلن دیده میشوم؟ اصلن رنگی دارم؟
و به کوتاه کردن موهایم فکر میکنم...
اما میدانم که این بار با بارهای قبل فرق میکند. میدانم که این بار به همه چیز فائق خواهم آمد. آنقدر میجنگم و میجنگم تا موهایم بلندتر شوند. آنقدر که تا پایین کمرم برسند و هر بار برای شانه کردنشان مجبور شوم کلی وقت بگذارم.
این بار، موهایم را کوتاه نمیکنم...
دیر آمدی ریرا
باد آمد و همهی رویاها را با خود برد...
"سید علی صالحی"
دیر آمدی ریرا. باد آمد و همهی نامهها را با خود برد. جای نامههای تو را حالا اس ام اس و شبکههای اجتماعی گرفتهاند. دیگر در انتظار نامههایت ننشستهام ریرا. دیگر پاکت نامههایت را با دستهایی که از هیجان میلرزند نمیگشایم. دیگر نمیتوانم از تو بخواهم حال خوب ما را باور نکنی؛ که تو خود نظارگر احوال مایی. ریرا کودکان ما دیگر نامه نمینویسند. شاید هرگز نفهمند نامه نوشتن یعنی چه. ریرا! دیگر کسی شوق نوشتن بر روی کاغذ را ندارد. دیگر با یک تکه کاغذ و یک گل سرخ ابراز عشق نمیکنند. دیگر به دنبال جعبهای برای نگه داشتن دستخط عزیزشان نمیگردند.
ریرا، ریرا، ریرا! جملاتمان کوتاه شدهاند! سالها، به دنبال راهی برای گفتن تمام آن حرفهایی بودیم که آن همه مدت در خود به بند کشیده بودیم و امروز، آن همه فضا برای گفتن داریم و این همه ناچیز، واژگان!
ریرا! این بار از تو میخواهم که باور کنی. ریرا حال ما خوب نیست! کاغذی سپید بردار و بر آن با دستان خود، نامهای بنویس. به کبوتری بسپارش که پیامت را به ما برساند. بنویس ریرا بنویس! با قلمت بر کاغذ بنویس. بگذار واژگانت بر کاغذ به رقص در آیند. بنویس و بگذار از آنچه در بندمان کرده است، سخن بگوییم.* ریرا بنویس که فرصت ما تنگ است. بنویس که محتاج نامههایت هستیم! نامههایی که عطر تو را در خود دارند...
بنویس ریرا! بنویس که نامههایمان نفسهای آخر را میکشند. ریرا! ریرای من! بنویس و قلمت را زمین نگذار! نگذار نامههایمان بمیرند...
*برگرفته از شعری از مارگوت بیکل
پینوشت: این نوشتار به معنای مخالفت من با تکنولوژی و یا تغییر روابط اجتماعی نیست! صرفن یاد و حسرتی است از نامهنگاریهای دوران خوش بچگی.
چشمهای آبی براق، موهای بلوند و خوش حالت که تا کمر میرسید، قدی که در دنیای خودش قد یک سوپر مدل محسوب میشد، دست و پای کشیده، شکم کاملن تخت، کمر باریک و در نهایت سینه و باسن برآمده. همهی این مجموعه، پیچیده شده در لباسی پر زرق و برق و عمدتن صورتی، عروسکی را تشکیل میدادند که ظاهرش، قبلهی آمال و آرزوی خیلی از دختران کوچک بود: عروسک باربی. در دنیای باربیها، همه سوپر مدل بودند، همه پولدار بودند، مردها همه خوشتیپ بودند و شاهزادگان سوار بر اسب سپید، به وفور همه جا یافت میشدند. باربیها، با آن ناخنهای ظریف و کشیده انگار که یک مانیکوریست تمام وقت در خدمتشان بود، و آن پاهای همیشه خم، گویی همواره در صحنهای از یک رقص باله، در حال اجرا هستند؛ از دنیایی دیگر بودند. پاشنههای ظریفشان هیچوقت از آن همه کفش پاشنه بلند پوشیدن درد نمیگرفت. ظرف هم نمیشستند چون دستهایشان همیشهی خدا ظریف بود. شاید جز یک مانیکوریست تمام وقت، یک خدمتکار تمام وقت هم داشتند که ظرفهایشان را میشست و دستهایش، شبیه دست مادرم، مادر دوستانم و تمام زنان دیگری بود که میشناختم. موهایشان هم همیشه یا صاف صاف بود، یا حلقه کرده. و فرقی نداشت من موهای آشفته و مجعدم را چند بار در روز شانه کنم، یا چقدر برای تلاشهای نافرجامم گریه کنم: موهایم هرگز آن فرم کامل موهای باربیها را نمیگرفت.
حتا باربیهای حامله که در آستانهی مامان شدن بودند هم با مامانهای ما فرق داشتند: دکمهای را فشار میدادی و شکم برآمدهی باربی از جا در میآمد. نوزاد را بیرون میآوردی، شکم جدید را که صاف و تخت بود به جای شکم قبلی میگذاشتی، و عمل سزارینت با صدای "تق"ِ جا افتادن شکم صاف، تمام میشد: نه بخیهای بود، نه خون ریزیای و نه افسردگی بعد از زایمانی. مامان و فرشتهی کوچکش (که به انتخاب خودت، دختر میشد یا پسر) صحیح و سالم در امان بودند. زایمان طبیعی هم هرگز در کار نبود. همهی باربیها، سزارین را ترجیح میدادند. احتمالن چون نمیخواستند شکمشان بعد از زایمان مثل مامانهای ما افتادگی پیدا کند. شاید هم نمیخواستند ما بدانیم بچههایشان از کجا میآیند. دانستن ما البته، آسیبی به کودکیمان نمیزد؛ اما دنیای پر زرق و برق آنان را برای همیشه فرو میریخت.
انکار نمیکنم که من هم به نوبهی خود، شیفتهی باربیها بودم. شیفتهی موهای بلند و پرپشت و لبخندهای محو نشدنیشان. هرچند حالا، با فکر کردن به آن همه لبخندهای تمام نشدنی، عضلات صورتم درد میگیرند. اما آن زمان، بچگی بود و نوعی کمال گرایی بچگانه. من هم مانند خیلی کودکان دیگر، رویاهایم را (هرچند با دیگران متفاوت بودند) در دنیای باربیهایم اجرا میکردند. داستان باربیها معمولن از زنی حامله شروع میشد که در شبی طوفانی، بچهاش را (که برحسب اتفاق همیشه دختر بود!) در کلبهای به دنیا میآورد و همان جا در آغوش پیرزن صاحب خانه از دنیا میرفت و پیش از مرگ، تنها فرصت میکرد نامی (چیزی در مایههای رز، رزا، ماریان، ...) را روی دختر کوچکش بگذارد. دخترک در جنگل بزرگ میشد و در نهایت میفهمید شاهدختیست گم شده که مادرش به دلایلی از قصرش فرار کرده. قصه با ماجراجوییهای شاهدخت ادامه مییافت و در نهایت، در آغوش عاشق دلاور و خوش قیافهی او، به پایان میرسید. جزئیات هر داستان شاید متفاوت بود، ولی همگی خط سیری یکسان را طی میکردند. گاه کلبهی جنگلی، به یک پرورشگاه تبدیل میشد(انکار نمیکنم که در این موارد، از داستانهای چارلز دیکنز تأثیر زیادی گرفته بودم!) و دختر تازه متولد شده گاهی به جای شاهدخت، یک ساحره بود.
اما کم کم باربیها هم نمیتوانستند به رویاهایی که داشتم جامهی عمل بپوشانم. قهرمانان دختری که من در ذهن داشتم، همیشه باهوش بودند. پر جنب و جوش بودند. هرگز آرام نمیگرفتند. و از همه مهمتر: شجاع بودند. شمشیر و کمانشان را هرگز (حتا هنگام خواب) از خود دور نمیکردند. عاشقان دلخستهشان نیز همیشه همیشه شجاع بودند. مردانی بودند که معشوقشان را در آن لحظات نادری که ترس و خستگی به آنها غلبه میکرد، در آغوش میگرفتند. حاضر بودند از جانشان نیز بگذرند تا معشوقشان در امان باشد. حتا گاهی با دختر رویاهای من دعواهای سختی میکردند (این دعواها معمولن به فرار دخترک سوار بر اسبی سیاه با ستارهای بر پیشانیاش منجر میشد. صحنهای دراماتیک که بارش تند باران و غرش رعد نیز تکمیلش میکرد.) و من در میماندم که چطور این همه شور و هیجان، عشق و ترس و خشم را جا بدهم در دنیای پر زرق و برق باربیهایم؟ چطور مرد عاشق مورد نظرم میتوانست مانند "کِن"-شخصیت مرد مقابل باربی- باشد با آن نگاهی که حتا از باربی هم بیروحتر بود، و آن قیافهی شل و ول. هیچوقت از کن خوشم نمیآمد اما عروسک مرد دیگری نداشتم که هم قد و قوارهی باربیهایم باشند. کن همواره در نظرم شل و ول و وارفته بود. با آن دست و پای پلاستیکی که میتوانستی از هر طرف بخواهی تایشان کنی بدون آن که مردک جیکش دربیاید، و آن مفصلهای سوراخ و لق لقی که دم به دقیقه از جایشان در میآمدند. سه چهارتا عروسک کن داشتم که همگی معیوب بودند. یکیشان یک دست نداشت، آن یکی پا. دست و پا و گاهی سرشان را عوض میکردم تا شاید یک مرد سالم بسازم که تا حدی به قهرمان مرد ایدهآلم نزدیک باشد (یادم میآید این خشونت و صراحتی که در برهنه کردن و کندن دست و پای عروسکهایم داشتم، چقدر برای یکی از بچههای فامیل که تنها هم سن و هم بازیام بود، عجیب مینمود) هرچند هرگز در این شبیه سازی، موفق نبودم!
عاقبت، هرچه بزرگتر شدم و دنیای تخیلیم وسیعتر، باربیها در نظرم بیارزشتر و شل و ولتر آمدند. کم کم یاد گرفتم دنیای تخیلم را در ذهن خودم، با تخیل خودم پرورش دهم. بهترین دوستانم، قهرمانان دستانهای تخیلیای بودند که میخواندم. عاشقهای دلخستهام نیز از همین قماش بودند. گمانم، شخصیت شل و ول و منفور "کن"، بیتأثیر نبود در ایت که معشوقهای خیالیام را همیشه از بین موجودات غیر طبیعی مانند خونآشامها، یا دست کم انسانهایی با تواناییهای ماورایی (مثلن جادوگری) انتخاب کنم. خودم هم، دلزده از دنیای بلوند و صورتی باربیها با آن چشمان آبی، میشدم یک قهرمان مو مشکی با چشمانی طوفانی و همیشه نگران. همیشه، حتا اگر داستان در دنیایی مدرن هم میگذشت، یک اسب مشکی داشتم که یار و غمخوارم باشد، و یک شاهین دستآموز و شجاع. اگر در داستانی توانایی تبدیل به یک حیوان را داشتم، انتخابم همیشه یک پلنگ سیاه بود: سریع، چابک و قوی. اسب سیاه، پلنگ سیاه...سیاه برایم به معنای تباهی نبود. فقط میخواستم در زندگی تخیلیام نیز رازهایم را در پس پردهی سیاهی که دیگران در ظاهرم میدیدند، پنهان کنم. در آن دنیاهای خیالی، فقط یک نفر بود که میتوانست به پشت آن سیاهی رخنه کند. قوانین فیزیکی را نیز یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتم. سفر در زمان، رفتن از دنیایی به دنیای دیگر، رفتن از کهکشانی به کهکشان دیگر با سرعت نور، و دیگر خیالاتی که برای خودم ممکنشان کرده بودم.
با رشد کردن این دنیاهای خیالی و جذاب، نقش باربیها، کم کم به وسایل تزئین رومیزی تقلیل یافت. و در نهایت، به همراه تمام کیف و کفشهای لنگه به لنگه و تمام لباسهایشان، تمام وسایل بیارزشی که طی چند سال جمع کرده بودند، انتقال یافتند به چند کیسهی پلاستیکی بزرگ و در نهایت ته کمدهای بالایی اتاقها. کم کم فراموششان کردم. اکنون، حتا نمیدانم در کمد کدام یکی از اتاقهای خانه خاک میخورند. فکر هم نمیکنم این موضوع که کجا هستند حتا برای خودشان هم مهم باشند. آسمان هم که به زمین بیاید، آنها غرق در دنیای پر زرق و برق و صورتی خودشان هستند. با مانیکوریستها و خدمتکارهای تمام وقتشان. و چه میدانند در دست گرفتن شمشیر یا اسب تاختن در زیر باران، چه معنایی دارد.
هرچند، همهی این سالها گذشت و خود من هم هنوز نمیدانم حس در درست گرفتن افسار یک اسب یعنی چه. یا این که شمشیر بازی تا پای مرگ چه حالی دارد.
اما میدانم ظرف شستن یعنی چه. و گرچه برای زندگیام با کسی دوئل نکردهام، ولی میدانم وقتی در شهری غریب، کاملن تنهایی و با تبی بالا و گلویی دردناک باید تنهایی به بیمارستان بروی، وسط یکی از دوئلهای کوچک زندگیات هستی. میدانم وقتی در اوج تاریکی، غریبهای آشنا دستت را میگیرد و تو را به زندگی برمیگرداند چه حسی دارد. وقتی حرفهایت را بهتر از خودت میفهمد. وقتی حرفهایی را به تو میگوید که حتا خودت هم جرئت اعتراف کردن به آنها را نداری. حس عاشقی را میدانم. حس زندگی را میدانم.
نمیدانم چقدر از زندگیام باقیست. اما، زندگیام همین بیست و یک سال باشد یا صد و بیست و یک سال، میدانم که هنوز، دوئلها و طوفانهای بسیاری در پیش روست. در انتظار آن روزی هستم که دختر خودم را در آغوش بگیرم، و برایش از قهرمانها و دوئلهایشان و زنانی بگویم که هرچند مانند باربیها و بازیهای روی تبلتش آنقدر زیبا نیستند، اما شجاع و باهوش هستند و تا آخرین نفس میجنگند. به او بگویم که من هم مانند او همینقدر لاغر بودم، همین موهای سیاه را داشتم و حتا بهترین لباسها هم باعث نمیشدند احساس زیبایی کنم. در آن زمان فکر میکنم من دوئل سختی داشته باشم. مانند هر مادر دیگری از تأثیرات بیش از حدی تکنولوژی جدید برای فرزندم بترسم و تلاش کنم او را نه به زندگی واقعی، بلکه به زندگی حقیقیاش، به زندگی خیالیاش بازگردانم. به دنیایی پر از جادوگر و جنگلهای اسرارآمیز و شاید هم چند اژدها. آن زمان حریف نبردم عروسکهایی پر زرق و برقتر از باربیها، و تبلتهای مملو از بازی خواهند بود که هم اکنون دارد به جزئی جدایی ناپذیر از زندگی کودکان تبدیل میشود.
اگر در این مبارزه و دوئل هم موفق باشم، شاید سالها بعد، پس از میزبانی یک مهمانی طولانی و دیدن بچهی لوس و ننر مهمان، زمانی که من در خوابم، دخترم لپ تاپش یا هر وسیلهی الکترونیکی دیگری که دارد را باز کند، و متنی شبیه به آن چه من اکنون نوشتهام را دربارهی باربیهای زمان خودش، برای دختر آیندهی خودش، و تمام دختران آیندهی این سرزمین، بنویسد!