شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

چرا خب؟

از احمقانه ترین فرمالیته های زندگیای امروزی، قرار گذاشتن هاییه که می دونی هیچوقت به وقوع نمی پیوندن و صرفن محض رفع تکلیف زده می شن...


+خداحافظ ما رفتیم

- خداحافظ

+تو هم میای؟

-چرا که نه!

...بعد از مدتی پیاده روی و احساس خورنده ی اضافی بودن:

-من کیفم سنگینه با تاکسی می رم خونه

+اِ مطمئنی؟

- آره! :)

+ پس بعدن با هم یه قرار بذاریم بریم همگی

- باشه حتمن (آره جون عمتون)

جیگَریسم

روزی روزگاری، فیزیکدانی در قرن بیست و یکم، متوجه شد که در این دوره و زمانه، همچنان گروهی از انسان‌های وجود دارند که به وجود "زمین تخت" معتقدند! فیزیکدان ما، از آن‌جا که موجود بسیار فضولی بود و سرش را در هر سوراخی می‌کرد، به گروهی پیوست که معتقد به این مکتب فخیم بوده، و تلاش کرد نظرات آن‌ها را در توجیه زمین تخت، جویا شود. آن‌چه در زیر می‌خوانید، خلاصه‌ی مصاحبه‌های فیزیکدان ما با این دسته هوموساپینس‌های بی‌نظیر، در یک گروه تلگرام است:
فیزیکدان: چه توجیهی دارید که زمین تخت است؟
معتقد اول: چون زمین تخت است!
فیزیکدان: خب چرا؟ توجیه کنید!
معتقد دوم: زمین گرد از موضوعاتی است که فراماسون‌ها تلاش دارند به خورد ما بدهند! ما فراماسون نیستیم! پس زمین تخت است!
فیزیکدان: آقا جان من رو توجیه کنید! دلیل علمی برای من بیارین!
معتقد سوم: این عکس‌ها را ببین! (تعدادی عکس از جیبش بیرون می‌آورد. تصویری که فضانوردان روی ماه از زمین تهیه کرده‌اند، تصویرهای علمی و هنری ناسا از کره‌ی زمین، و تعدادی هم تصاویر بی سر و ته که معلوم نیست کجا و توسط چه کسی گرفته شده‌اند.)
فیزیکدان: خب دیدم! که چی؟!
معتقد سوم: ما این را باور کنیم؟ (عکس فضانوردان از زمین را نشان می‌دهد) یا این را؟(عکس هنری ناسا از زمین)
فیزیکدام (در حالی که به قهقهه افتاده): برادر من این عکس هنریه، اون یکی مستنده!
معتقد سوم: همین دیگه! همین! همش فوتوشاپه! غرب تصمیم داره اینا رو به خورد ما بده تا ما هم مثل خودشون اعتقادمون رو از دست بدیم و بتونن کنترل ما رو در دست بگیرن!
فیزیکدان (در دلش البته): داداش جنست چیه که اینقدر خوب توهم می‌زنی؟
معتقد چهارم هم به بحث می‌پیوندد: بله! غرب قصد دارد اعتقاد به گنبد آسمان را از ما بگیرد! ظهور دجال نزدیک است؟
فیزیکدان در حالی که رویش شاخ روی سرش رو احساس می‌کند: چی؟!
معتقد چهارم: مگر نمی‌دانی؟! زمین تخت است و بر فراز آن گنبد آسمان قرار دارد! در مرزهای زمین، سرزمین‌های یخی وجود دارند و در ورای آن‌ها، آن دیگران! آن موجودات دیگر!
فیزیکدان: داداشای من موافقید حرفای منو بشنوین؟
معتقدان: بله! به شرطی که جواب درست را بگویی نه حرف‌های خودت را!
فیزیکدان (در حالی که سوزش رویش شاخ را بر سرش کاملن مشهود احساس می‌کند): بیاین از هندسه شروع کنیم! سطح یک سیب از دید مورچه‌ای که بر روی اون راه میره چه شکلیه؟
معتقد چهارم: خب معلوم است! گرده! بحث رو فلسفی نکن!
فیزیکدان: آقا جان من هندسه چه ربطی به فلسفه داره آخه؟
معتقد چهارم: شما مثل این که منظور من رو متوجه نمی‌شی! می‌گم فلسفیش نکن! یه جوری رفتار نکن انگار ما نمی‌فهمیم! نادان و متوهم هم خودتی!
فیزیکدان: ببخشید؟!
معتقد چهارم(با لحنی جیگرگونه): من متوهم نیستم! من متوهم نیستم! من متوهم نیستم! 
سایر معتقدان هم زبان با هم(همچنان پیرو مکتب جیگریسم): ما متوهم نیستیم! ما متوهم نیستیم! ما متوهم نیستیم!
***
در این‌جا بود که عرصه بر فیزیکدان ما تنگ آمد. این شد که به آرامی صحنه را ترک کرد. وی حین ترک صحنه با خود می‌اندیشید: حیف منطق جیگر که بهش بگن خر!

after all these years...

آلن ریکمن، یا همون پروفسور اسنیپِ هری پاتر امروز فوت کرد. 
شاید در این دوران دیوانگی، پر از جنگ و تنش‌ در سراسر جهان، و در این ایام امتحانات، پرداختن به این موضوع به نوعی سبکسری و کوته فکری به نظر بیاید. اما برای من، شخصیت اسنیپ جزئی از شش سال خاطره‌ی کودکی به حساب می‌آید. شخصیتی مرموز که از هشت سالگی با او آشنا شدم. در طی آن سال‌هایی که هری پاتر می‌خواندم، شخصیت اسنیپ با وجود تمام کارهای نفرت انگیز و کلام تلخش، به نوعی برایم جذاب بود و همواره معتقد بودم رازی در پس این چهره‌ی تلخ نهفته است. حدس‌هایی هم می‌زدم که در نهایت در چهارده سالگی به درستی‌شان پی بردم و همین بسیار موجب هیجانم شد. در پایان نیز از مرگ نابهنگامش بسیار غمگین و شوکه شدم. صحنه را همانگونه ترک کرد که آغاز کرده بود: تلخ و مرموز، به همراه غمی که خواهی نخواهی با ورودش به صحنه‌ی داستان وجودت را فرا می‌گرفت. به جرئت می‌گویم جادوی واقعی کتاب‌های هری پاتر در پس چهره‌ی سوروس اسنیپ نهفته بود...
این روزها مجموعه‌های فانتزی و تخیلی به قدری زیاد شده‌اند که شاید دیگر هری پاتر خوانی آنقدرها جذاب به نظر نیاید. دیگر گذشت آن زمانی که یک سال برای نوشته شدن جلد بعدی کتاب، و چند ماه هم برای ترجمه شدنش صبر می‌کردیم! این روزها می‌شود به کتاب فروشی رفت و کل مجموعه را یک جا خرید. یادم می‌آید که هربار کتاب جدید هری پاتر منتشر می‌شد، نهایت تلاشم را می‌کردم تا آن را آرام بخوانم. چون می‌دانستم تا خواندن جلد بعدی باید حداقل یک سال صبر کنم! و این انتظار بسیار سخت و طاقت فرسا بود...در این یک سال بارها و بارها همان جلدهای قدیمی را می‌خواندم و برای خودم تفسیر می‌کردم. و تخیل می‌کردم که داستان در جلد بعد به کجا ختم خواهد شد...
به هرحال، هری پاتر هم بالاخره، با پایانی که تا حدودی قابل انتظار بود، تمام شد! و ما هری پاتر خوان‌ها ماندیم و زندگی‌مان و این واقعیت که هرگز نامه‌ای از هاگوارتز برایمان نخواهد رسید و هرگز شنل نامرئی و جغد نامه‌رسان نخواهیم داشت. 
در بیست و یک سالگی، زندگی حتا بدون حضور داشتن در یک مدرسه‌ی جادویی هم به نظرم هیجان انگیز می‌آید (هرچند مطالعه‌ی فیزیک گاهی از شدت شگفتی به افسون می‌ماند!) اما باز هم هر از گاهی، دلتنگ هری پاتر می‌شوم. دلتنگ داستان‌هایش و بیش از آن، دلتنگ حسی که کتاب‌هایش به من می‌داد. اینجور وقت‌هاست که کتاب‌های هری پاترم را بیرون می‌آورم و از جلد اول تا آخر شروع به خواندن می‌کنم در حالی که وانمود می‌کنم دوباره هشت سالم است و هیچ چیز از پایان داستان نمی‌دانم! و همین باعث می‌شود دوباره در سطر سطر داستان هیجان زده شوم...
به هر حال، زندگی آلن ریکمن هم به پایان رسید. قبل از آن که طبق خواسته‌اش به هشتاد سالگی برسد و برای نوه‌هایش هری پاتر بخواند! مرگ او برایم معادل مرگ دوباره‌ی اسنیپ بود و پایان دوره‌ی مهمی از زندگی‌ام.
راستی اسنیپ که بود؟ شاید بد نباشد داستانش را دوباره بخوانم...


پینوشت:

+ After all these years?

- Always...

ماییم و نوای بی‌نوایی

بسم الله اگر حریف مایی...

نگاهشان می‌کنم. تک تک عکس‌هایشان را از نظر می‌گذرانم. به چشم‌هایشان دقیق می‌شوم. و پرسشی که از کودکی در وجودم لانه کرده، ذهنم را قلقلک می‌دهد: به چه فکر می‌کنند؟ فرق من با آن‌ها در چیست؟

شاید این باشد که عینک می‌زنم آن هم عینک بدون قاب که این روزها دیگر مد نیست و جایش را عینک‌هایی با قاب‌های کلفت کائوچویی با رنگ‌های تند و شاد گرفته‌اند. عینک‌هایی که وزن زیادشان باعث می‌شود سردرد بگیرم و به جای آن که حالتی اسپرت، راحت و دخترانه به صورتم بدهد، آن را از ریخت افتاده و در هم نشان می‌دهد. 

شاید این باشد که موهایم لخت نیست. و به جایش جعد مسخره‎ای دارد که صاف کردنش آنقدر عذاب آور است که اکثر اوقات از خیرش می‌گذرم و تنها به جمع کردن‌شان زیر مقنعه یا روسری، اکتفا می‌کنم. برای همین هیچ‌‍وقت نمی‌توانم آنطور که دلم می‌خواهد فرق باز کنم یا حتا موهایم را با تل سر عقب ببرم. 

شاید دماغم زیادی بزرگ است، لب‌هایم زیادی پهن است، صورتم زیادی لاغر است، ...

خلاصه آن‌که، نمی‌دانم! اما انگار همیشه چیزی در صورتم کم است.