شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

کودکی 2 - یک شاهکار خلق نشده

خیلی کوچک بودم که کتاب خواندن را شروع کردم. حتا زمانی که مدرسه نمی‌رفتم و سواد نداشتم، کتاب داستان‌های مصورم را باز می کردم و بلند بلند از حفظ برای خودم می‌خواندم. گاه پیش می‌آمد که قسمتی از متن را فراموش کنم. بابت این فراموشکاری، سخت خودم را سرزنش می‌کردم. 

بالاخره به مدرسه رفتم. خواندن و نوشتن آموختم و به معنای واقعی خواندن را شروع کردم. دیگر نیازی به حفظ کردن متنی که برایم خوانده می‌شد، نبود. خودم می‌خواندم و واژه‎ها خود به خود در ذهنم نقش می‌بستند. خیلی زود از کتاب‌های مصورم خسته شدم و رفتم به سراغ رمان‌های کودک و نوجوان. دیری نگذشت که آن کتاب‌ها نیز خسته‌ام کردند و رو آوردم به کتاب‌های بزرگ سالان. خیلی وقت‌ها معنای چیزهایی که در آن کتا‌ها می‌خواندم را نمی‌فهمیدم به خصوص وقتی مسائل جنسی در متن کتاب مطرح می‌شد. پرسش‌های زیادی در ذهنم به وجود می‌آمد اما خللی در خواندنم ایجاد نمی‌شد. در ذهن کودکانه‌ام، همین که می‌توانستم بفهمم در نهایت چه بر سر قهرمان داستان می‌‌آید، کافی بود. سال‌ها بعد بود که به مفهوم چیزهایی که می‌خواندم، پی بردم و فهمیدم بر خلاف تصورم، مسئله آن قدرها هم پیش پا افتاده نبوده!

نه یا ده سالم بود که خودم به فکر نوشتن افتادم. گاهی پیش می‌آمد که سرانجام داستان راضی‌ام نمی‌کرد یا دلم می‌خواست داستان ادامه داشته باشد. یا درباره‌ی موضوعی خیال‌پردازی می‌کردم و آرزو می‌کردم کاش داستانی درباره‌اش نوشته شود. تا این که روزی به این نتیجه رسیدم که خودم داستان مورد علاقه‌ام را خلق کنم. خودم خالق دنیایی جادویی بشوم و سرنوشت قهرمانم را آن گونه که دلم می‌خواهد پیش ببرم!

اولین «داستان»ی که نوشتم، یک داستان علمی آموزشی بود درباره‌ی ستاره‌ی کوچکی که به منظومه‌ی شمسی سفر می‌کرد و با اعضای آن آشنا می‌شد. یادم می‌آید ستاره کوچولو -قهرمان داستان- از این سفر هدفی داشت. اما هرچه فکر می‌کنم، هدفش را به یاد نمی‌آورم! داستان را در دفترچه‌ای با برگه‌های کاهی نوشتم که یکی از کارکنان کتاب فروشی رشد - تنها کتاب فروشی به درد بخور آن سال‌های اهواز - بعد از آن که فهمید تمام کتاب‌های کودک و نوجوانشان را خوانده‌ام، به من هدیه داده بود. رنگ نوشته‌هایم آبی بود؛ خطم کج و معوج با یک سیر اکیداً نزولی!

از آن پس نوشتن را شروع کردم. چند داستان کوتاه دیگر نیز در آن دفترچه نوشتم. هرچند به موضوع یکی دوتایشان که فکر می‌کنم، می‌فهمم چقدر مزخرف و آبکی بودند. اما همین مزخرفات، اولین تلاش‌های من برای نویسنده شدن بودند. آن زمان، هر کس از من می‌پرسید می‌خواهی چه کاره شوی؟ پاسخ می‌دادم: نویسنده! (تا قبل از آن می‌خواستم نقاش بشوم!)

در نوشتنم اشکالی وجود داشت. نوشته‌هایم اذیتم می‌کردند. نمی‌توانستم آن طور که می‌خواهم بنویسم. متن‌هایم طولانی می‌شد و دستم از شدت نگه داشتن خودکار درد می‌گرفت. قهرمان‌هایم به میل من رفتار نمی‌کردند. یکهو پایان داستان چیز دیگری می‌شد. دیالوگ‌ها احمقانه بودند. و هزاران هزار مشکل دیگر که می‌افتادند و اشک من ده یازده ساله را درمی‌آوردند! نوشتن دیگر آسان نبود. 

از آن سال‌ها، چندین و چند دفتر پاره پوره دارم شامل خطی کج و معوج و متغیر (حتا دست خطم هم آزارم می‌داد! مدت‌ها طول کشید تا به دست خط نسبتن دلخواهی رسیدم و به آن عادت کردم!) . داستان‌های کوتاهی که نیمه کاره ولشان می‌کردم و نیمچه شعرهایی که خط خطی‌شان می‌کردم. میل زیادی به خلق یک شاهکار ادبی داشتم. بارها و بارها موضوعی را با این امید شروع می‌کردم که "خودش است! این شاهکار من خواهد شد! همین موضوعی که تا به حال هیچ کس به آن حتا فکر هم نکرده!" و دیوانه‌وار نوشتن را شروع می‌کردم. اما پس از گذشت چند روز، از صرافت ادامه دادنش می‌افتادم. موضوع شاهکاری که یافته بودم، خیلی زود برایم پیش پا افتاده می‌شد. 

از طرفی بحث مدرسه بود. تیزهوشان بودم و چه در خانه چه در مدرسه، انتظارات زیادی از من می‌رفت. مجبور بودم بیشتر وقتم را برای درس خواندن بگذارم و در وقت آزادم نیز ترجیح می‌دادم رمان بخوانم تا رمان بنویسم! کم کم به آسمان، ستاره‌ها و فیزیک هم علاقه‌مند شدم. دنبال کردن اخبار علمی دنیای نجوم هم برایم دغدغه‌ای جدید شد. 

درسی در قالب ادبیات داشتیم با عنوان «انشا و نگارش». درسی که به خودی خود می‌تواند در برانگیختن خلاقیت و تخیل بچه‌ها مفید باشد؛ اما برای ما، خشک‌ترین و سفت و سخت‌ترین درسمان بود. مجبور بودیم قواعد انشا را رعایت کنیم. به ذهنمان فشار بیاوریم و ساده‌ترین مسائل و اشیا را توصیف کنیم، و از همه احمقانه‌تر این که از تشبیه و استعاره در توصیفاتمان استفاده کنیم! مینی‌مالیسم هیچ جایی در نوشتارمان نداشت! حق نداشتیم آن گونه که دلمان می‌خواهد، از آن‌چه که دوست داریم بنویسیم. در راهنمایی و دبیرستان هیچ گاه نمره‌ی انشا و نگارشم از 18.5 بالاتر نیامد جز یک بار سر کلاس که موضوع آزاد داشتیم و من پس از مدت‌ها برای دل خودم، یک نقد فیلم نوشتم!

آن انشا را بیست شدم. تنها بیست انشای تمام دوران تحصیلم. 

دبیرستان که رفتم اگر کسی می‌پرسید می‌خواهی چه کاره شوی؟ می‌گفتم منجم! وا‌ژه‌ای که بعدها به کیهان‌شناس تغییر کرد. من بودم و رویای یک نوبل فیزیک و تنظیم کردن متن سخنرانی‌ام هنگام دریافت جایزه! اما رویای خلق یک شاهکار هنری همچنان رهایم نمی‌کرد. هرچند، دیگر نوشته‌هایم را به کسی نشان نمی‌دادم. دیگر کسی نمی‌خواندشان. نوشتنم اکثرن محدود شده بود به دفترچه خاطرات کوچکی که در سیزده سالگی خریده بودم و گه گاه در آن می‌نوشتم. مخاطب نوشته‌هایم، یک دوست بود. نمی‌دانستم آن دوست کیست. در خیالم، شخصیست که در آینده دفترم را می‌یابد. یا یکی از نوه نتیجه‎‌هایم است که وقتی آلزایمر گرفتم، داستان زندگی خودم را برایم‌ می‌خواند و من مشتاقانه، به داستان زندگی خودم گوش می‌سپرم! (خواندن کتاب "دفترچه خاطرات" نیکلاس اسپارکس در این خیال آخرم بی‌تأثیر نبوده!)

باز هم زمان گذشت و گذشت. گه گاه می‌نوشتم. نوشته‌هایم کم کم پخته‌تر شدند. کم کم از واقعیات زندگی نوشتم. از اتفاقاتی که برایم افتاد و می‌افتد. اما هنوز کافی نبود. هنوز شاهکار ادبی‌ام را خلق نکرده بودم. 

کمتر از یک سال پیش به درخواست دوستی، نوشتن را در قالب یک وبلاگ از سر گرفتم. از من خواست که بنویسم. تا حد سفید شدن ذهنم بنویسم. و من نوشتم.

نوشتم و نوشتم و نوشتم. و همچنان می‌نویسم. تا سر حد سفید شدن ذهنم. از کودکی‌ام می‌نویسم. از خاطراتم، از احساسات نهان و از عشقم. نوشتن آرامم می‌کند. 

دیگر به خلق ناگهانی یک شاهکار فکر نمی‌کنم. داستان‌ها و افسانه‌ها آن قدر زیاد هستند که افکار من در مقابلشان گم می‌شود. شاهکار من همین جاست. در قلب من، افکارم و خاطراتم.


پینوشت: با تشکر از عیسای عزیز که اگر او نبود، شاید دیگر هیچ گاه نمی‌نوشتم. 

کودکی 1 - برف می بارید

1. در بچگی همیشه قهرمانی داستانی یا کارتونی برای خودم داشتم. در رویاهایم با آن قهرمان همراه می شدم و کنارش می جنگیدم. عجیب آن بود که هرگز نمی خواستم خود آن قهرمان باشم! می خواستم خودم باشم! شیرین باشم و در کنار قهرمان داستان، که گاه بهترین دوستم بود و گاه معشوقم، تا پای جان بجنگم! می خواستم قهرمان جدیدی باشم که همه به نیکی از من یاد می کنند. و شجاعتم زبان زد خاص و عام باشد!

قهرمان هایم هیچ وقت انسان های طبیعی نبودند. اولین آن ها حتا شبیه انسان هم نبود! روباهی بود که برای نقش رابین هود در کارتون رابین هود(1952؟!) در نظر گرفته بودند و در نظر من مظهر شجاعت بود. بارها و بارها کارتون را تماشا کرده بودم. هربار مثل دفعه ی اول با دیدن انگشت پرنس جان می خندیدم، و شجاعت های رابین هود(که گاه فرقی با حماقت نداشتند!) هربار نفسم را بند می آورد. 


2. هشت سالم بود. برف می بارید. مدرسه تعطیل شد و سوار سرویس شدیم. همیشه من آخرین نفری بودم که از سرویس پیاده می شدم. برف شدیدتر و شدیدتر می بارید. کوچه های باریک بسته شده بودند. راننده بهانه ای آورد برای بارش برف و من را چند خیابان آن طرف تر، وسط برف ها پیاده کرد. آن روزها کم حرف و کم رو بودم. خجالت می کشیدم بگویم تا حالا تنهایی حتا تا سر کوچه هم نرفته ام. خجالت می کشیدم بگویم می ترسم گم شوم. در سکوتی بغض آلود پیاده شدم. ماشین به راه افتاد و دور شد. برف می بارید...چند گام جلو رفتم. اشک هایم همراه پاهایم شدند و بغضم ترکید. تا آن لحظه، هرگز درنیافته بودم که در زندگی تا چه حد می توان تنها بود.

برف می بارید. سوز هوا جای اشک ها را روی صورتم می سوزاند. اشک هایم را پاک کردم. می دانستم باید شجاع باشم. در خیال پردازی هایم همیشه شجاع بودم! وقتش بود که در زندگی واقعی نیز شجاع باشم. گام هایم را محکم تر برداشتم و به راه افتادم. کمی بعد، پارکی را دیدم با سنگ فرش سفید که حالا دار و درختانش نیز سپیدپوش شده بودند. همان پارکی بود که بابا تابستان ها برای دوچرخه سواری مرا به آن جا می برد! ناگهان امیدوار شدم! دیگر راه خانه را بلد بودم. سریع تر و سریع تر گام برداشتم. پارک را دوان دوان زیر بارش برف طی کردم. در آن ساعت و در آن هوای سرد، پرنده در پارک پر نمی زد! جز من و ردپای تنهایی ام، هیچ جنبنده ای آن جا نبود. برف می بارید...

بالاخره پارک هم تمام شد. رسیده بودم سر کوچه مان. تا در خانه دویدم. زنگ در را زدم. می دانستم الان مامان در را باز می کند و منتظر می ماند تا من بالا بروم و ناهارم را بخورم. می دانستم که هرگز به او، به بابا، به هیچ کس نخواهم گفت که راننده سرویسم به وظیفه اش عمل نکرده و من را دور از خانه پیاده کرده. می دانستم این راز را شاید تا آخر عمرم به کسی نگویم. می خواستم آن چند دقیقه تنهایی را تنها برای خودم نگه دارم.

 

3.آن چه نمی دانستم این بود که تا سال های سال بعد، حتا همین الان که این جملات را تایپ می کنم، تنهایی ام همواره با سرما همراه خواهد بود. سرمایی ناخوشایند که حاصل برف و بوران درونم است و گاه تمام وجودم را فلج می کند. و من هربار به خودم می گویم که باید مثل رابین هود شجاع باشم و از پرنس جان، داروغه و تمام آن سربازان بدجنس نترسم چون مردم ناتینگهام به من احتیاج دارند. شاید هم بیش از همه، خودم به خودم، به رابین هود درونم احتیاج دارم تا نترسم و در تاریکی شب بزنم به دل خطر و طلاهای پرنس جان را از زیر بالشش کش بروم!




پی نوشت: مطالب با عنوان اصلی "کودکی" به صورت ناپیوسته و پس و پیش شده ادامه دارند!

میان ستاره ای

1. بچه که بودم، پدرم بهترین دوستم بود. تنها او بود که تن به خیال‌پردازی‌های بی حد و مرز و گاه احمقانه ی من می داد. فرق نمی کرد بخواهم از به ستاره ها سفر کنم یا اعماق زمین. پدرم هرگز تنهایم نمی‌گذاشت. در راه خانه، پلی بود که از روی رودخانه عبور می کرد. رودخانه‌ای که برای من شش ساله ده‌ها متر عمق داشت و مملو از تمساح‌های خونخوار بود. تنها پدرم بود که آن تمساح‌ها را می‌دید. تنها او بود که می‌دانست یک پل چند متری آسفالت شده می‌تواند از هر پل چوبی دیگری خطرناک‌تر باشد. هربار از روی پل عبور می‌کردیم، او وحشت درون چشم‌هایم را می خواند و بلندتر از من فریاد می‌کشید. من را با عنوان "دوستی" صدا می‌زد و ار من می‌خواست مراقب باشم. در خیالات من، ما دو دوست بودیم. دو رفیق. 

2. میان ستاره‌ای را مدتی قبل دیدم. خیالاتم هنوز رهایم نمی‌کنند. تصور کردم پدر من هم مانند کوپر، مرا ترک می‌کرد و من نمی‌دانستم که آیا دوباره او را خواهم دید یا خیر. از دیدگاهی، من و مورفی، دختر کوپر، بسیار به هم شبیه هستیم. با این تفاوت که سه سال است من پدرم را ترک می‌کنم بدون آن که بدانم دفعه ی بعدی وجود دارد یا نه. سعی می‌کنم منفی بافی نکنم. اما زندگی به من یاد داده که تنها در یک لحظه می‌توان عزیزی را از دست داد. 

3. پدرم برای کاری چند روزه به تهران آمده بود. شب قبل از رفتنش، دو فرفره خریدیم. یکی برای من و یکی برای او. با وجود تفاوت‌هایمان، با وجود سکوت من، هنوز دو دوستیم، دو رفیق. هنگام رفتن بدرقه‌اش کردم. تاریک روشن صبح بود. به هر زحمتی بود بغضم را فرو خوردم و با خنده گفتم که دلتنگش خواهم بود. او نیز با خنده جواب داد: "من هم."

پس از رفتنش بغضم ترکید. چند قطره‌ای اشک ریختم. شب قبلش هوا خاک بود و حالا هم ابری. اضطراب داشتم برای آن یک ساعتی که قرار بود میان زمین و آسمان معلق باشد. نمی‌دانم مورف چگونه توانست بگذارد پدرش میلیون‌ها سال نوری دور از او در میان ستارگان معلق بماند! در همین فکرها بودم که چشمم به فرفره‌ام خورد. کف زمین سرد نشستم و بار‌ها و بارها فرفره را روی زمین چرخاندم. فرفره‌ای که جفتش در کیف پدر بود. چرخش فرفره آرامم کرد. یاد ساعتی افتادم که کوپر برای مورف با امانت گذاشت تا نشانی باشد از عهد و پیمان بین دو دوست. یادم آمد که در دقایق نهایی فیلم، کوپر از دخترکش پرسید: "از کجا می‌دانستی برمی‌گردم؟" مورف در پاسخ، ساعتش را نشان داد و گفت: "چون پدرم به من قول داده بود."

پدر من نیز به من قول داده بود. آن فرفره ی کوچک، قولش بود. عهد و پیمان میان ما بود. دیگر می‌دانستم که "دوستم" ، به سلامت خواهد رسید. نه در میان ستاره‎‌ها گم می‌شود، و نه تمساحی او را خواهد خورد.

قطار ابدی

قطار شلوغ بود. مملو از مردمانی که بی هدف در هم می لولیدند. همه عجله داشتند. همه دیرشان شده بود. و احتمالن همه در دل فحش می دادند به سرعت کم قطار و ترمزهای گاه بیگاه راننده. شاید در آن میان، فقط من و تو بودیم که آرزو می کردیم قطار کندتر برود. 

در آن شلوغی ناخواسته در آغوش هم بودیم. گرچه "آغوش" برای ما خواسته و ناخواسته ندارد. همیشه هست. همیشه باید باشد. دستت را دورم حفاظ کرده بودی. آنقدر محکم که گویا می ترسی آن شلوغی مرا ببلعد و برای همیشه از دستم بدهی. دست آزادت را گرفته بودم و محکم می فشردم. گویا من هم از از دست دادن تو می ترسیدم. سرم روی سینه ات بود. چهره ات را نمی دیدم. برای دیدنت باید عقب می رفتم و نمی خواستم لحظه ای از تو جدا شوم. طاقت نگاه کردن به چشمانت را نیز نداشتم. می دانستم که مثل چشمان خودم آکنده از بغض است. می دانستم که اگر لحظه ای از قید و بندهای زندگی آزاد می شدیم، تا ته دنیا با هم می دویدیم. تا جایی که هیچ اثری از بغضمان باقی نماند. 

تو نیز صورت من را نمی دیدی. شاید تو هم نمی خواستی لحظه ای از من جدا شوی. تنها در سکوت بیشتر و بیشتر به خود می فشردیم. چنان می فشردیم گویا در آن شلوغی و گرما تنها هستیم. 

حسم را در آن چند دقیقه چگونه توصیف کنم؟ آزادی؟ خوشبختی؟ آرامش؟

شاید بتوانم این گونه بگویم که می دانستم جای من برای همیشه آنجاست: در آغوشت، سر بر سینه ات. و فهمیدم که برای با تو ماندن خواهم جنگید. برای دوباره و این بار تا ابد سر بر سینه ات گذاشتن...

این بار اما، کم کم باید جدا می شدیم. هر دو می دانستیم موقتیست. اما خب، چه می شود کرد! تو بهتر از من می دانی که برای ما دیوانگان، حتا یک لحظه دوری نیز انگار تا ابدیت طول می کشد. 

قطار به آرامی ایستاد. پیاده شدیم. بغض گلوی جفتمان را می فشرد.

و کاش آن سفر چند دقیقه ای ما تا ابد طول می کشید..کاش قطار در میانه ی راه می ایستاد و آغوشت جاودانه می شد...

؟!

1.  تماس تلفنی مشکوک بود و در عین حال مجذوب کننده. مستمری ای آنقدر هنگفت که تا چند نسل بعدش هم باقی می ماند. و این جدا از املاک، سهام و شرکت هایی بود که به او می رسید. در این میان تنها نکته ی مبهم، درخواست مشتری بود: "مالکیت مادام العمر دست هایش"


2.  داستان از آنجا شروع شد که در یک مهمانی، خاله ای پیر و تیزبین، نیم نگاهی به او انداخت و گفت: "بر و رویی ندارد!" سپس دستش را گرفت و از او خواست دور خودش بچرخد: "استخوان هایش هم که از همه جا زده بیرون!" و در نهایت نگاهش به دست هایش جلب شد: "اما روی دست هایش می توان سرمایه گذاری کرد!" خاله ی پیر، با دست های چروکیده اش (که در آن روزهای آخر دست کمی از چنگال عقاب نداشت) دست های کوچک و بچگانه ی او را نگاه داشت و گفت: "مراقب دستانت باش دختر! بدبختی یا خوشبختی تو در این هاست!"

از قضا خاله ی پیر چندی بعد فوت کرد. در میان کشمکش فامیل و نوه نتیجه ها بر سر اموال خاله و صحت و سقم وصیت نامه اش، بندی بود که مورد توافق همگان قرار گرفته بود و هیچکس با آن مخالفتی نداشت: "مراقب کریستی و دست هایش باشید."

پدر و مادر کریستی هم که به خاله جان ارادت خاصی داشتند، با جان و دل به وصیت او عمل کردند: کریستی هر کاری را که ممکن بود به زیبایی دستانش آسیب برساند، انجام نمی داد. جز بدن خودش چیزی را نمیشست و سخت ترین خوراکی ای که اجازه داشت برای خودش درست کند، ساندویچ نان و کره بود. ( آن هم به ندرت چون ممکن بود کارد دستش را ببرد!) نواختن پیانو را می آموخت و والدینش هرچند مجبور می شدند از نان شب خود بزنند، همیشه انواع کرم ها و لوسیون ها را برای سالم نگه داشتن دستانش تهیه می کردند. کریستی اوایل ناراضی بود. او هم می خواست به پارک برود و با دوستانش تاب بازی کند. می خواست با گل رس کار کند و مجسمه بسازد. گاهی دلش لک می زد برای خرد کردن کمی فلفل و قارچ و ریختن آن ها روی پیتزایی که خودش خمیرش را ورز داده بود. اما پاسخ پدر و مادر همیشه یک چیز بود: حرف های خاله جان را به یاد داشته باش! تو دختر زیبا یا خوش اندامی نیستی! استعداد خاصی هم نداری! خوشبختی ات در همیت دست ها نهفته است!

به هر حال پای خاله جان مرحوم در میان بود و وصیتش!

این شد که کریستی در ده سالگی کم کم دست از مخالفت با والدینش کشید. پذیرفت که هیچ ورزش یا رژیمی اندامش را پر تر نمی کند. هیچ شامپویی موهایش را پرپشت تر نشان نمی دهد و هیچ مقدار آرایش نمی تواند کاستی های فراوان چهره اش را پنهان سازد. کشف کرد که در هیچ زمینه ای استعداد خاصی نداشت. نقاشی اش در حد کودکان خردسال بود. و در ادبیات همیشه مضحک ترین شعرها را می سرود. در ریاضی بارها رد می شد و علوم برایش چیزی درک نشدنی و فرا انسانی بود. ناچار او هم به رویای خاله جان چسبید: خوشبخت شدن از راه دست هایش.

هفده سالش که شد پدر و مادرش آنقدر این در و آن در زدند تا بالاخره یک تهیه کننده درجه چندم پیدا کردند که روی آگهی های تلویزیونی صد تا یک غاز کار می کرد. مرد شکم گنده و هیزی بود و هنگامی که کریستی ملاقاتش کرد، برای نخستین بار در عمرش از نداشتن اندام زیبا و چهره ی دلنشین از ته دل خدا را شاکر شد. قرارداد ظرف یک ساعت بسته شد: کریستی در یک تبلیغ  بازی میکرد و دوربین لحظه ای دستانش را با ناخن های رنگ و وارنگ نشان می داد. در عوض ده درصد درآمد آگهی را می گرفت: درآمد اصلی متعلق به یک مانکن کمر باریک با سینه های خوش فرم و صد البته دست هایی بدفرم بود که گویا سر و سری با تهیه کننده داشت (کریستی با دیدن دست های حریص تهیه کننده روی کمر مانکن، برای بار دوم خدا را شکر کرد.)

قسمت مربوط به کریستی به سرعت فیلم برداری شد و خود آگهی مدتی بعد پخش شد. کریستی آگهی ضبط شده را بارها و بارها تماشا می کرد و هر بار از زیبایی دست های خودش به شگفت می آمد! برای اولین بار، داشت به حرف های خاله جان ایمان می آورد. 

و این آگهی نقطه ی آغازی بود برای شغل جدید و احتمالن مادام العمر کریستی: درآمد زایی از راه دست هایش.

چندی نگذشت که سیل تماس های تلفنی با کریستی شروع شد. ظاهرن آقای تهیه کننده با وجود هیز بودنش، آشناهای زیادی داشت و می توانست برای این "دخترک زشت با دستانی چون فرشتگان" مفید باشد. کم کم کریستی با تهیه کنندگان معروف تر آشنا شد. اوایل درآمد چندانی نداشت. اما کم کم پیشرفت کرد و ظرف چند سال به جایی رسید که برندهای معروف ساعت و زیور آلات برای این که کریستی چند دقیقه ای محصولات آن ها را بر دست هایش ببندد سر و دست می شکستند! چند باری نیز چند صحنه ی کوتاه شامل نواختن پیانو یا نقاشی کشیدن بر بوم را در چند فیلم بازی کرد. درآمدش نیز مقدار ثابتی یافته بود. رویای خاله جان به حقیقت پیوسته بود: دست های کریستی باعث خوشبختی اش شده بودند. 

کریستی زندگی آرامی داشت. زندگی اش تامین بود و می توانست خرج زندگی والدینش را ( که دیگر بازنشسته شده بودند.) بدهد. خدمتکاری روزانه داشت که به کارهای خانه اش می رسید و یک رابط که قرارهای کاری اش را تنظیم می کرد. هفته ای یک بار هم یک متخصص پوست به دست هایش رسیدگی می کرد. خلاصه همه چیز آرام و بر وفق مراد بود.

تا آن تماس تلفنی مشکوک...


ادامه دارد!!!