چند روز پیش از ثبت نام به تهران آمدیم. فرصتمان کم بود. مامان به اندازه چند ماه نوار بهداشتی و شامپو و صابون برایم خرید؛ بعد هم رفتیم و دوتا مانتوی به قول مامان «دانشگاهی» خریدیم: ساده، آزاد، تا سر زانو و با رنگهای خنثای مشکی و کرم. روز آخر با بابا یک دور تا دانشکده رفتیم و برگشتیم تا من مسیر رفت آمدم را یاد بگیرم. وقتی برگشتیم بابا روی یک برگه آ4 برایم کروکی کوچکی کشید از اطراف خانه و دانشگاه، شامل خیابان شریعتی، ولیعصر، میرداماد، بزرگراه مدرس و میدان ونک. یادم داد کدام خیابانها با هم موازی هستند و کدامها برهم عمودند. در نهایت بعد از کمی بغض و اشک راهی اهواز شدند. من ماندم و مانتوهای جدیدم و کروکی بابا.
اول مهر شد و روز ثبت نام ورودیهای جدید کارشناسی. مانتوی مشکی جدیدم را پوشیدم. مامان تأکید کرده بود روزهای اول اصلا آرایش نکنم؛ ولی آن زمان چشمپوشی از رژ لب و ریمل برایم ممکن نبود. 7 صبح با ترس و لرز جلوی در دانشکده بودم. دیدن چندتا دختر ترسان لرزان دیگر دم در خیالم را راحت کرد که تنها نیستم. مثل جوجههایی که تازه از مرغ مادر جدا شده باشند دم در آموزش دانشکده به هم چسبیده بودیم. دانه دانه صدایمان زدند و برنامه هفتگی را دستمان دادند. کاشف به عمل آمد اولین کلاس، فیزیک 1 است و ساعت 7 و نیم صبح شروع میشود. مبحث آن روز، بردارها بود. ساعت بعد شیمی عمومی داشتیم و بعد از آن ریاضی. 12 و نیم ظهر در حالی تعطیل شدیم که همگی در دل غر میزدیم پس این برنامهریزی درسی و مباحث تدریس شده چه فرقی با دبیرستان دارد؟
وقت بازگشت شده بود. کروکی بابا را از جیب مانتو در آوردم و به خیال خودم راهی خیابان شریعتی شدم. دانشکده ما در یکی از کوچههای خیابان جلفا بود. تعداد زیادی کوچه پسکوچه اطرافمان بود که از یک سمت به خیابان شریعتی وصل میشد و از سمت دیگر به بوستان بهشت مادران میرسید. من که هیچ تصوری از موقعیت جغرافیاییام نداشتم، اول به سمت بوستان رفتم تا این که حس کردم مسیر بیش از حد خلوت و ناآشنا شده.از اولین عابری که دیدم پرسیدم شریعتی کجاست؛ در حالی که ته دلم خدا خدا میکردم طرف قاتل زنجیرهای و متجاوز به دختران دانشجوی شهرستانی نباشد و با آدرس اشتباهی دادن، مرا به دخمهاش که پر از وسایل شکنجه بود نکشاند. قاتل زنجیرهای آقای جوان محترمی از آب در آمد که توجیهم کرد مسیر را برعکس آمدهام و باید برگردم. محض احتیاط سر راهم از چند نفر دیگر هم مسیر را پرسیدم. به هرحال تمام عابرهای سر راهم نمیتوانستند همزمان قاتل و همدست یکدیگر باشند!
بالاخره خیابان اندکی آشنای شریعتی پیدا شد و موفق شدم برای اولین بار مسیر پرترافیک خانه جدیدم را پیدا کنم. به این ترتیب نخستین روز دانشجوییام با موفقیت و کمی تا قسمتی پارانویا به پایان رسید.
ساعت اوج شلوغی مترو تجریش است. با بیحوصلگی بعد از هجوم جمعیتی که برای روی صندلی نشستن هول دارند؛ سوار قطار میشوم. همان گوشه کنار در ورودی میایستم. آنقدر خستهام که حوصله ندارم موقع پیاده شدن از این و آن درخواست کنم کنار بروند. چشمانم را میبندم و خدا خدا میکنم ایستگاهها زودتر بگذرند...
جانِ مریم چشماتو وا کن
منو صدا کن...
ملودی جان مریم میآید. چشمانم را باز میکنم و پسری را میبینم که جلوی در ایستاده و با ملودیکایی کهنه، «نازنین مریم» را مینوازد.
شد هوا سپید
در اومد خورشید
وقت اون رسید
که بریم به صحرا
آی نازنینِ مریم
کم سن و سال است. بیش از ده دوازده سال ندارد. جز سویشرت سورمهای کهنهاش، لباس گرم دیگری همراهش نمیبینم. همانجا کنار من ایستاده و از ته دلش مینوازد. همزمان اسکناسهایی را که انعام گرفته محکم در دست کوچکش میفشارد.
باز دوباره صبح شد
من هنوز بیدارم
کاش میخوابیدم
خوابتو میدیدم
قطار وارد ایستگاهی میشود. پسرک که جلوی در ایستاده، با فشار مسافرانی که میخواهند پیاده شوند به بیرون از قطار رانده میشود. دلم میگیرد و دعا میکنم برگردد. آرزویم برآورده میشود. داخل میشود و به زور سر جای قبلیاش میایستد. ملودیکا و پولهایش را همچنان محکم گرفته است. جایم را به او تعارف میکنم و میگویم زود پیاده میشوم. با لبخندی میگوید: «همینجا خوبه خانم. برای خودم جا گرفتهام» از لطافت صدایش جا میخورم. برخلاف سایر پسرهای دستفروش نوجوانی که در مترو دیدهام، صدایی به شدت گوشنواز و بچگانه دارد. کمسنتر از آن است که فکرش را میکردم. ملودی را از جایی که قطع کرده بود ادامه میدهد. به آرامی روی قطعهای که مینوازد میخوانم:
بیا رسید وقت درو
مال منی از پیشم نرو
بیا سر کارمون بریم
درو کنیم گندما رو
او مینوازد و من میخوانم. بیتوجه به شلوغی اطرافمان ادامه میدهیم. به آخرین قسمت ملودی میرسیم.
خوشه غم، توی دلم
زده جوونه، دونه به دونه
دل نمیدونه
چه کنه با این غم
آی نازنین مریم...آی نازنین مریم...
ملودی به پایان میرسد. به هم لبخند میزنیم. در دل میگویم کاش بعدش «سلطان قلبم» را بنوازد که میفهمم باید پیاده شوم. نگاهم به نگاه پر از انتظار نوازنده کوچکم گره میخورد. با عجله مبلغی به دست کوچکش میدهم. میگویم: «ممنون. دیگر باید بروم» دوباره لبخند میزند.
***
از ایستگاه بیرون میآیم. موجی از هوای سرد در انتظارم است. میگویم کاش یک لیوان قهوه گرفته بودم. در فکرم که برای خرید یک لیوان قهوه به داخل ایستگاه برگردم یا نه که ملودی دیگری میشنوم. این بار از یک آکاردئون...
یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم
بیتو چه کنم
صدا از آن دست خیابان میآید. این بار هم پسری نوجوان است، بسیار شبیه هم نوازنده کوچکم. کنار جدول ایستاده و برای ماشینهایی که با سرعت رد میشوند. مینوازد. همه با بیتوجهی از کنارش میگذرند.بیاختیار پیشش میروم و میپرسم: «فقط برای ماشینا میزنی؟»
با شیطنتی کودکانه پاسخ میدهد:«اگر میخواهید برای شما هم میزنم.» و شروع به نواختن میکند و من همراهش وسط خیابان زیر آواز میزنم...
سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازههای دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی
آهنگ را تا آخر میزند و میگوید فقط همین را بلد است بنوازد. تشکر میکنم و میپرسم شکلات دوست دارد؟ با همان لحن پر از شور و شیطنت میگوید: «پول بیشتر دوست دارم.» میگویم نقد ندارم باید بروم بگیرم. به نشانه موافقت سرش را تکان میدهد. میروم و با دو لیوان شکلات داغ و مبلغی برمیگردم. یک لیوان و اسکناس را به دستش میدهم. به عنوان تشکر دوباره اوج آهنگ را مینوازد و من دوباره دیوانهوار میان آن همه آدم، درست وسط خیابان همراهش میخوانم...
اکنون اگر از تو دورم به هرجا
بر یار دیگر نبندم دلم را
سرشارم از آرزو و تمنا
ای یار زیبا...
یه توییتی میخوندم که درباره سفر کردن و مهاجرت و کلا رفتن بود. میگفت هر رفتنی یه «نیمهی تاریک» داره. اون نیمه تاریک همون دمدمای رفتنه. وقتی توی فرودگاه/ایستگاه قطار/ترمینال میخوای با عزیزت خداحافظی کنی. منم میخوام درباره این نیمه تاریک حرف بزنم. این نوشته یه نوشته ادبی نیست. یه دلنوشتهس که حداقل واسه من نوشتنش خیلی تلخ و سخته. امیدوارم خوندنش برای شما سخت نباشه
نیمه تاریک فقط به دلتنگی خلاصه نمیشه. بیشتر حاصل ترسه. ترس از این که نمیدونی دوباره کی میبینیش. حتا نمیدونی دوباره میبینیش یا نه. این ترس از همون اولین لحظههای توی دیدارهای کوتاه شروع میشه. اما تو هی عقب میندازیش. اونقدر عقب میندازیش تا لحظه خداحافظی میرسه و مجبور میشی باهاش روبه رو بشی. اینجاست که درمونده میشی و کم میاری. از اون طرف باید لبخند بزنی، چون میدونی عزیزت از تو درموندهتر و غمگینتره. باید بهش اطمینان بدی که برمیگردی. باهاش شوخی کنی، برای آخرین بار در آغوش بگیریش. بعد روت رو برگردونی و سریع بری. به عقب هم نگاه نکنی. هر بار به عقب نگاه کردن همان و «رفتن جان از بدن» همان.
به همین دلیله که هربار میام خونه سعی میکنم با تمام وجود همهچی رو ذخیره کنم. بوی رطوبت هوا، صدای جیرجیرکا، بوی خونهمون، منظره مامان توی آشپزخونه، اذیتای داداش، بدرقه کردن بابا دم در، همه و همه رو ذخیره کنم تا وقتی میام تهران هی کمکم یادشون بیوفتم و دلم نگیره.
از 18 سالگی تنها زندگی میکنم و از همون اول خیلی زود به تنهایی عادت کردن. مامان بابا رفتن و بعدش من شروع کردم به گریه کردن. گریه م چند دقیقه بیشتر طول نکشید. نیم ساعت بعدش داشتم با دوستام چت میکردم و میخندیدم. یک ساعت بعدش هم چراغو خاموش کردم و راحت خوابیدم چون فرداش باید برای ثبت نام میرفتم دانشگاه. حتی تنهایی ثبت نام کردن هم اذیتم نکرد. با این که اون روز تقریبا همه با خونوادههاشون برای ثبت نام اومده بودن، یک ذره هم احساس غریبی نکردم. تا دو سال اول اونقدر حس استقلال خوب بود که حتا زود به زود خونه هم نمیرفتم.
چه میدونم. گاهی میگم شاید الان دارم حساب اون دلتنگیهایی رو صاف میکنم که در 18 19 سالگی هیچوقت حسشون نکردم...
یه سری فکر و خیالم هست که ریشه تو همین «رفتن» داره. هی با خودت میگی ینی چند بار دیگه فرصت خداحافظی دارم؟ هی فکر میکنی که یه روز باید بری دنبال زندگی خودت. چه ازدواج بکنی چه نکنی، آخرش تویی که باید یه زندگی جدید، جدا از زندگیای که والدینت برات ساختن بسازی. و در نهایت در این زندگی جدید «تنها» خواهی بود.
این واقعیت برای من خیلی دردناکه. و تنها چیزیه که باعث میشه من هر از گاهی بغض کنم ؛ در حالی که «آخرین زن مقاومِ» درونم مدام تکرار میکنه: گریه نکن گریه نکن گریه نکن گریه...
و من گریه نمیکنم. واقعا نمیکنم. یه بغضیه که به وجود میاد، بعدش قورتش میدم و میره پیش بقیه بغضا. یه گوشهی غمگین ته دلم میشینه که قفل و بست حسابی داره و اکثر اوقات نمیذارم قفلش وا بشه.
این نوشته همینقدر بی سر و ته همینجا تموم میشه.
از فردای آن روز کذایی، برنج و گندم بیشتری پشت پنجره میریختم تا سهم بیشتری نصیبش شود. همیشه بعد از رفتن گنجشکها میآمد و به سرعت میرفت. دیگر از آن احتیاط روز اول خبری نبود. انگار که میدانست به انتظارش نشستهام؛ مثل برق میآمد، چند دانه به نوک کوچکش میگرفت و در آنی پرواز میکرد. مسیر پروازش هربار متفاوت بود. یک روز به سمت درخت سرو انتهای خیابان میرفت، یک روز به سمت شمشادهای پرپشت کنار جدول، روزی هم به درون بوته گل سرخ پرپشتی شیرجه زد.
این شد که نفهمیدم لانهاش کجاست. هر روز که از خانه خارج میشدم، بیاختیار در میان درختان به دنبالش میگشتم اما اثری از او نبود.
دو هفته به همین ترتیب گذشت. شاید اگر آن طوفان خارج از فصل رخ نمیداد، دوستی میان ما هم هرگز شکل نمیگرفت.
نیمههای اردیبهشت بود و هوای نامتعادل بهاری. آسمان دخترک دمدمی مزاجی شده بود که گاه به پهنای صورت به روی عاشقش میخندید و میدرخشید؛ اما ناگهان دلگیر و بارانی میشد. آن روز، باران تندی میبارید. باد به شدت میوزید و رعد و برق میزد. به قول مادربزرگم جنها در آسمان عروسی گرفته بودند. طولی نکشید که باران تبدیل به تگرگ شد.
در خانه گرم و نرمم نشسته بودم و به صدای برخورد تگرگها با پنجره گوش میدادم. در آن هوا هیچ خبری از پرندهها نبود. همه از ترس طوفان در لانههایشان پناه گرفته بودند. با خود گفتم لابد دوست کوچک و عجیبم هم در لانهاش مانده است.
از جایم بلند شدم تا به آشپزخانه بروم. برحسب عادت نگاهم به سمت پنجره رفت.
و او آنجا بود...
گوشه پنجره پناه گرفته بود تا اندکی از شر طوفان در امان باشد. پر و بالش خیسِ خیس بود. چنان از سرما در خود گلوله شده بود که از دور شبیه به یک توپ رنگی کوچک به نظر میآمد.
نمیدانستم چه کنم. با تمام وجود میخواستم پنجره را باز کنم و او را در آغوش بگیرم. از طرفی خاطرهی دیدار قبلیمان مرا از انجام این کار میترساند. نمیخواستم در این باد و باران از گوشه پنجرهام بپرد و سرگردان شود...
عاقبت دل به دریا زدم و به سمتش رفتم. پنجره را باز و دستم را به سویش دراز کردم. سرش را از گریبانش بیرون آورد. ابتدا به دستم و سپس به چشمهایم نگاه کرد.
بار دیگر آن نگاه هوشیار را در چشمانش خواندم. درمانده بود...درماندهتر از هرکسی که تا به حال دیده بودم.
زمزمه کردم: بیا...
به آرامی در کف دستم لغزید. انگشتانم را دورش حلقه کردم و او را داخل آوردم. میلرزید و قلب کوچکش با سرعتی غیرقابل باور به دستم ضربه میزد.
بیاختیار او را به سینه فشردم. چند دقیقهای گذشت و به تدریج ضربان قلبش آرام شد.
تکان کوچکی خورد و فهمیدم که میخواهد از آغوشم بیرون بیاید. دستم را باز کردم.
کف دستم نشسته بود و با آن چشمهای طلایی به من نگاه میکرد. نگاهش دیگر وحشتزده نبود.
و دوستی ما آغاز شد.
نامش را نمیدانم. هرگز پرندهای شبیه به او ندیدهام. هرگز صدایش را نشنیدهام. هرگز ندیدهام جفتی داشته باشد. حتی نمیدانم بالغ است یا نه.
فقط میدانم که نمیتواند لانه بسازد.
همانداره گنجشک است اما بیاندازه کمروتر؛ با رنگهایی شادتر. شاید بیشتر شبیه به جوجه رنگیهایی باشد که در کارتن کنار خیابان میفروشند. گرچه جوجه رنگی نیست اما من در دلم او را «جوجه رنگی من» صدا میزنم.
اولین بار که متوجه وجودش شدم، صبح یک روز برفی بود. به عادت همیشگی برای گنجشکهای گرسنه و سرمازده کمی گندم پشت پنجره ریخته بودم. خودم در فاصلهای امن از پنجره نشستم و با اشتیاق مشغول تماشای سور گرفتن گنجشکها شدم. غوغا کرده بودند. فقط در چند دقیقه از آن همه گندم، تنها چند دانه کوچک باقی گذاشتند و رفتند. در حالی که به پهنای صورت میخندیدم بلند شدم که دنبال کارهای خودم بروم.
ناگهان «او» را دیدم.
اول فکر کردم گنجشکیست که از بقیه جا مانده؛ اما توجهم به رنگ پرهایش جلب شد: سبز سیر و نارنجی درخشان. انگار که کسی روی بالهایش آتشبازی بهپا کرده باشد.
با احتیاط روی لبه پنجره نشست. دور و برش را میپایید مبادا پرنده دیگری به او نزدیک شود. به آرامی چند دانه گندم باقیمانده را برداشت. آنقدر به نظرم تنها و درمانده رسید که با بیاحتیاطی به پنجره نزدیک شدم تا بهتر ببینمش.
با وحشت سرش را بلند کرد و من را دید. در آن لحظه حاضر بودم قسم بخورم که با آن دو چشم طلاییاش با من حرف میزد.
در کسری از ثانیه، پریده و ناپدید شده بود...