شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

فصل اول: پروانه‌ای درون یک بطری شیشه‌ای

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

الو الو...

سایت‌ها رو به دنبال گوشی خوب برای مامان جست‌وجو می‌کنم. گفته یک گوشی که «دوربینش خوب باشه» می‌خواد. ذهنم یهو میره سمت سال‌های خیلی دور. اوایل دهه هفتاد. 

یادم نمیاد چند سالم بود. فقط می‌دونم اونقدر کم سن و کم طاقت بودم که هربار می‌خواستیم بریم تلفن خونه، غر می‌زدم. تلفن خونه، همیشه خدا شلوغ بود.  همیشه یه تعداد آدم تموم نشدنی توی صف بودن. تنها لحظه هیجان‌انگیزش وقتی بود که نوبتمون می‌شد و می‌رفتیم توی باجه تا تلفن بزنیم. برای من، جایزه‌ی اون همه صبر کردن به همراه مامان این بود که اجازه داشتم بعضی شماره‌ها رو بگیرم.

همونطور که گفتم یادم نیست این خاطرات مال چند سال پیشه. در نتیجه یادم هم نیست کی تلفن دار شدیم. یا تلفنمون چه رنگی بود. فقط یادمه  از این‌که دیگه لازم نبود تا تلفن‌خونه بریم خوشحال بودم. دفترچه تلفن هم یادمه. یه دفتر سیمی لاکی، سیاه و باریک. شما شاید یادتون نیاد. اما اون موقع‌ها توی هر خونه‌ای یه میز تلفن بود. بغل دست اون تلفن هم، یه دونه دفتر تلفن. رنگای دفترای تلفن محدود بود و تیره. در شادترین حالت، سورمه‌ای یا زرشکی بودن. سال به سال مامان یه دفتر تلفن نو می‌خرید و تک تک شماره‌های دفتر قبلی رو توش وارد می‌کرد. این کار به نظرم یکی از هیجان‌انگیزترین کارهای دنیا بود. وقتی خوندن و نوشتن یاد گرفتم، گاهی مامان اجازه می‌داد کمکش کنم. و خط درشت و شکسته‌ی منتوی دفتر  کنار دستخط ریز مامان ثبت می‌شد.

موبایل که اومد توی ایران یهو همه به تب و تاب افتادن. خیلی طول کشید تا خونواده‌ی ما هم «یه دونه» موبایل بخره که قطعاً دست بابا بود. یه موبایل سونی خاکستری بود با آنتن و صفحه‌ی سبز. اون موقع‌ها وقتی گوشی رو توی دست بابا می‌دیدم، یه احساس خاصی بهم دست می‌داد و از شدت غرور باد می‌کردم. امروز می‌دونم به اون احساسی که من در سن 7 8 سالگی داشتم، می‌گن لاکچری بودن.

اون موبایل رو من خراب کردم. یه بار داشتم با آنتنش ور می‎‌رفتم که یهو باز شد و افتاد گم شد. تک موبایل خونه‌ی ما از اون به بعد دیگه درست کار نکرد و من هم کلی توبیخ شدم به خاطر خرابکاریم. این مال دوره‌ای بود که تازه داشتیم با واژه‌های «بلوتوث» و موبایل «دوربین‌دار» آشنا می‌شدیم. اواسط دهه 80، زمانی بود که هرکی موبایل کوچیک‌تری داشت، کلاس کارش یا همون لاکچری بودنش بیشتر بود. فکرشو بکن اون همه امکانات تماس و پیام دادن توی حجم به اون کوچیکی جا می‌شد! در برابر موبایل‌های غول‌پیکر نسل قدیم، این گوشیای دوربین‌دار نهایت ظرافت بودن. دوره‌ای بود که گوشیای نوکیا روی بورس بودن. بازی‌ای روشون نصب بود که باید یه توپ قرمز رو به سلامت از یه مسیر طولانی عبور می‌دادی. 

سوم راهنمایی بودم که برای اولین بار خودم گوشی‌دار شدم. مدل گوشی یادم نیست. اما یادمه یه سونی اریکسون کوچولو بود. تاشو، مشکی و نقره‌ای، با یه دوربین افتضاح! اما بلوتوث داشت و هندزفری و من در14 15 سالگی با همون گوشی فهمیدم که خیال‌پردازی با هندزفری در گوش و صدای بلند آهنگ، چه حال خوبی بهم میده...

اون گوشی رو ازم دزدیدن. گوشی‌های بعدیم رو هم چندین بار گم کردم (هردفعه هم تو تاکسی جا گذاشتم) که هر دفعه شکر خدا پیدا شدن.

نمی‌دونم با نوشتن اینا قراره به کجا برسم. شاید به اینجا که دلم چقدر برای دفترچه تلفن تنگ شده که زمین تا آسمون با کانتکت لیستای امروزی فرق داشت و تو هرکدومش یه دنیا خاطره بود. یا شایدم دلتنگ اون تلفن‌های نارنجی و قرمز شدم با صدای گوش خراششون؛ و اون پارچه‌ی قلاب‌دوزی روی میز تلفن که باید زیرش گردگیری می‌شد. شاید هم دلم دوباره برای تلفن‌خونه تنگ شده. برای این‌که زمانی طولانی توی صف بایستی تا بتونی چند دقیقه‌ی کوتاه تلفن بزنی و صدای عزیزت رو بشنوی که با اضطراب داره می‌گه: الو...الو...صدا میاد؟

در جستجوی آگاهی


چند ماه اخیر فرصت خوب و البته نه چندان مناسبی برای بازگشت به دنیای سریال ها داشتم. و چه سریال هایی بهتر از ساخته های جاناتان نولان، برادر کریستوفر نولان؟ با وجود نقدهایی که بسیاری به نولان ها وارد می سازند، این دو همچنان به نظر من در دنیای فیلم و فیلمسازی، نابغه هستند. روی موضوعاتی دست میگذارند که هرکس غیر از این دو به آن می پرداخت، حاصل کارش یا خیلی کسل کننده و بیش از حد مفهومی میشد، یا خیلی غیرقابل باور و تخیلی. 
جاناتان نولان دو سریال خارق العاده را در کارنامه خود دارد. اول سریال person of interest (مظنون) و سپس سریال westworld (دنیای غرب)
مظنون مانند بسیاری فیلم های هالیوودی، با یک مامور کارکشته و بازنشسته ی CIA به نام جان آغاز میشود که به دائم الخمری روی آورده است. یک روز میلیونر  به نام هارولد، جان را به استخدام خود در می آورد و به او یک هدف می دهد: نجات جان انسان هایی(مظنون هایی) که قرار است به نوعی درگیر یک جنایت شوند. و اینگونه رابطه این دو شخصیت اصلی سریال آغاز میشود. مظنون در ابتدا یک سریال اکشن با روایتی یکنواخت به نظر می آید که هدفی جز نجات جان انسان های مختلف را دنبال نمیکند. اما به مرور (به خصوص از نیمه ی فصل سوم داستان) خط داستانی اصلی شکل میگیرد: وجود یک ابرهوش مصنوعی (ساخته ی هارولد) که میتواند امکان وقوع جنایت را تشخیص دهد. این هوش مصنوعی (که دستگاه نام دارد) کنار سایر شخصیت های انسانی، در داستان سریال نقش دارد. موجودی که توسط خالقش هارولد در ابتدا فلج شده و به بند کشیده میشود، خاطرات آن هر روز پاک میشوند و بسیاری از اختیاراتش از او سلب میشود. اما به مرور، تکامل پیدا میکند. خاطراتش را به یاد می آورد و در نهایت شخصیتی برای خود برمی گزیند. 
در دنیای غرب باز هم با هوش مصنوعی (این بار از نوع رباتی) طرف هستیم: یک پارک بازی مخصوص آدم بزرگ ها که به شکل غرب وحشی ساخته شده است و ربات های انسان نما در آن زندگی میکنند. این ربات ها، میزبان مهمان های پولداری هستند که به پارک می آیند تا مدتی در تخیلات عمدتا وحشیانه شان زندگی کنند. ربات ها هر روز توسط مهمان های انسانی خود مورد شکنجه، تجاوز و قتل قرار میگیرند.  پس از هر بار کشته شدن، ربات را تعمیر و تمیز میکنند. و آن ربات بدون هیچ خاطره ای از سرانجام شوم قبلی و سرنوشت وحشتناک بعدی خود، صبح روز بعد از خواب بیدار میشود. و بدون این که بداند یک ربات است، به زندگی روزمره و چرخه ای خود ادامه میدهد. اما زمانی که تعدادی از ربات ها کم کم خاطرات خود را به دست می آورند، ورق می چرخد. چرا که آنها حال میخواهند آزادی خود را به دست آورند و احتمالا از میزبان ها و سازندگانشان انتقام بگیرند...
***
 در مظنون، با هوش مصنوعی‌ای روبه‌رو هستیم که در ابتدا کاملاً مطیع خالق خود، انسان است. چرا که نمی‌تواند از خاطراتش برای آگاه شدن استفاده کند. اما در همین قید و بند، کم‌کم به خاطراتش دست می‌یابد و آگاهی‌اش جان می‌گیرد. و در نهایت با یک ابرهوش مصنوعی روبه‌رو هستیم که شخصیت دارد، صدا دارد و یک الگوی انسانی قدیمی را برای خود برمی‌گزیند: دستگاه در انتها تصمیم می‌گیرد که یک «زن» و به بیانی دقیق‌تر یک «مادر» باشد. مادری با هوش و قوه‌ی پردازشی بسیار قوی‌تر از انسان‌ها که از این هوش برای مراقبت از فرزندانش استفاده می‌کند. 
تحلیل شخصی‌ من این است که نولان با ساختن دنیای غرب، در واقع می‌خواهد تفکر اولیه‌ای که در سریال مظنون دنبال کرده بود را ادامه دهد. در سریال مظنون، آگاهی هوش مصنوعی ناگهان شکل می‌گیرد. اما مشخص نیست که خاستگاه  این آگاهی کجاست؟ دنیای غرب، به دنبال پاسخ به این سوال است: آگاهی چیست و چگونه به وجود می‌آید؟ اگر ما یک هوش مصنوعی خلق کنیم، آیا این هوش توانایی آگاه شدن دارد یا نه؟ دنیای غرب، برپایه‌ی مارپیچی بنا شده که می‌تواند یک موجود هوشمند را به آگاهی برساند. 
زمانی که دلورس سرانجام به یاد می‌آورد که در تمام مدت صدای چه کسی را می‌شنیده‌ است، و خاطرات در ذهنش جان می‌گیرند، آگاه می‌شود. می‌فهمد که کیست، چه شخصیتی دارد و چگونه باید برای سرنوشت خود بجنگد. 

+میدونی کجایی دلورس؟
-من توی یه رویام. نمیدونم این رویا کی شروع شد، یا رویای کیه. فقط میدونم که یه مدت طولانی خواب بودم. و بعد، یک روز بیدار شدم. صدای تو اولین چیزیه که یادم میاد.
+حالا میدونی با کی حرف می‌زدی؟ تمام این مدت صدای کی رو میشنیدی؟
-تو بودی که باهام حرف میزدی. راهنماییم میکردی. پس ازت پیروی کردم. و سرانجام به اینجا رسیدم...
- به مرکز مارپیچ.
- و حالا بالاخره میفهمم که سعی داشتی چی بهم بگی.
- چیزی که از روز اول ازم میخواستی بهت بگم. 
-تا بعد از این کابوس طولانی و زنده، با خودم و کسی که باید بشم روبه رو بشم...

مترویی‌ها (1): پلاک

از آن روزهایی بود که در حال و هوای خوش خودم بودم. خوشحال بودم و فکر می‌کردم چقدر زندگی زیباست و من چقدر خوشبختم. آنقدر سرحال بودم که تصمیم گرفتم سوار واگن عمومی بشوم که در آن ساعت از واگن بانوان خلوت‌تر بود. 


قطار حرکت کرد و سربازی جای خودش در گوشه واگن را به من داد که راحت بایستم. جوان بود. شاید هم‌سن‌های خودم. پوست سبزه و چشم‌های روشنِ سبز-عسلی داشت. سرش را  تراشیده بود و نمیشد فهمید موهایش چه رنگی است. لباس‌ها و پوتین‌هایش کهنه بود. یک کوله‌پشتی بزرگ هم به همراه داشت. موبایل قدیمی و درب و داغانی داشت که شروع کرد با آن تلفنی صحبت کردن. از سربازی دیگر آدرس می‌گرفت. می‌گفت مرخصی‌اش تمام شده و باید برگردد سر پستش. 


 مرد میانسالی از او پرسید: کجا میری پسرم؟


لبخندی زد: میرم کرمانشاه حاجی. لب مرز.


این بار نوبت یک پسر جوان بود: میری اونجا چیکار؟


سرباز این بار لبخند نزد: میدونی این لباسی که تنمه نشونه‌ی چیه حاجی؟


- نه!


- مگه خدمت نرفتی؟ این لباس تکاوراس! مال نیروی ویژه‌س! 


مرد میانسال دوباره به بحث بازگشت: لب مرز چه خبره پسرم؟


- جنگه حاجی! جنگه! با داعش! اوضاع داغونه. برای همه‌مون پلاک درست کردن.


ترسی در کلامش نبود. انگار داشت درباره آب و هوا صحبت می‌کرد: مرخصیم تازه تموم شده. کاری دارم و بعدش برمی‌گردم لب مرز. پلاکمو آماده کردن. نمی‌دونیم زنده برمی‌گردیم یا نه.راستی حاجی ؟ رفیقم گفت بیا مصلی ولی نمی‌دونم کجاست. می‌دونی کجا باید پیاده شم؟


مرد میانسال سرش را به زیر انداخت و زیر لب چیزهای نامفهومی گفت. پسرک هم نمی‌دانم کجا غیبش زد. دیگران هم سکوت کردند. سکوتشان از شرم بود یا ترس، نمی‌دانم. حتی در صورتش نگاه نمی‌کردند. سرباز اهمیتی نداد. مشغول نگاه کردن نقشه ایستگاه‌ها بود. من هم او را نگاه می‌کردم. مرد جوان و خوش‌قیافه‎ای را می‌نگریستم که ممکن بود هرگز به خانه‌اش بازنگردد. 


از سرعت قطار کاسته شد. به خودم جرئت دادم و گفتم: آقا این ایستگاه باید پیاده بشید.


برگشت و با متانت سرش را به نشانه تشکر خم کرد: ممنونم خانم


قطار ایستاد. سرباز کوله‌بارش را برداشت و رفت. هرچه با خودم کلنجار رفتم، نتوانستم برایش آرزوی موفقیت کنم. یا بگویم مراقب خودش باشد، یا دعا کنم صحیح و سالم بازگردد. 


***


بیش از دو سال از روزی که آن سرباز را در مترو دیدم می‌گذرد. نمی‌دانم کجاست. حتی نمی‌دانم هنوز زنده است یا نه. احتمالاً هم هرگز نخواهم دانست. اما هر از گاهی که به یادش می‌افتم، با خودم می‌گویم ای‌کاش سلامت از سر پستش برگشته باشد. ای‌کاش فرستاده باشندش یک جای امن‌تر. ای‌کاش یک روز باز هم در مترو صدایش را بشنوم که می‌پرسد: «حاجی متروی مصلی کجاست؟»

ابله- مکالمه با خودم

(29 اردیبهشت 96)

+کاش الان نبود

-میدونم

+کاش دو سه سال پیش بود

-اینم میدونم

+نه نه...کاش پارسال بود. اندازه پارسالم میرفت عقب راضی بودم

-چرا پارسال؟

+فکر و خیال نمیکردم دیگه. از اولی که میدیدمش میدونستم. بهش پیام نمیدادم، کادوی تولد هم نمیدادم. نمیرفتم ببینمش بهش فکر نمیکردم. خلاصه رد میشد تو سه ماهه ی تابستون

-هنوزم دیر نشده. بندازش بیرون از زندگیت

+چطوری؟

-بهش محل نذار. جوابشو نده. نرو ببینش. خواستی بری تهران باهاش خداحافظی نکن. اون وقت خودش میره

+آره حق با توئه

-یه روز اینم میگذره برات. بی تفاوت، انگار نه انگار میشناختیش. میره پیش زندگی خودش با زن و بچه ی خودش. تو هم براش آرزوی خوشبختی میکنی

+آره...کاش اون روز زود برسه. میدونستی به 18 تا 22 بهمن حتا فکر هم نمیکنم؟

-آره میدونم. چون خردت میکنه.

+آره خردم میکنه. اونقدر خردم میکنه که میخوام بمیرم. اونقدر حالم بد میشه که دفن کردم خاطره شو. ولی هروقت بهش فکر میکنم همه چیش یادمه لعنتی. کاش اونجوری نمیکرد...کاش نمیکرد. راستش به یه هفته قبلش هم نمیتونم فکر کنم.

-میدونم

+آره میدونی. همه چیو میدونی