سایتها رو به دنبال گوشی خوب برای مامان جستوجو میکنم. گفته یک گوشی که «دوربینش خوب باشه» میخواد. ذهنم یهو میره سمت سالهای خیلی دور. اوایل دهه هفتاد.
یادم نمیاد چند سالم بود. فقط میدونم اونقدر کم سن و کم طاقت بودم که هربار میخواستیم بریم تلفن خونه، غر میزدم. تلفن خونه، همیشه خدا شلوغ بود. همیشه یه تعداد آدم تموم نشدنی توی صف بودن. تنها لحظه هیجانانگیزش وقتی بود که نوبتمون میشد و میرفتیم توی باجه تا تلفن بزنیم. برای من، جایزهی اون همه صبر کردن به همراه مامان این بود که اجازه داشتم بعضی شمارهها رو بگیرم.
همونطور که گفتم یادم نیست این خاطرات مال چند سال پیشه. در نتیجه یادم هم نیست کی تلفن دار شدیم. یا تلفنمون چه رنگی بود. فقط یادمه از اینکه دیگه لازم نبود تا تلفنخونه بریم خوشحال بودم. دفترچه تلفن هم یادمه. یه دفتر سیمی لاکی، سیاه و باریک. شما شاید یادتون نیاد. اما اون موقعها توی هر خونهای یه میز تلفن بود. بغل دست اون تلفن هم، یه دونه دفتر تلفن. رنگای دفترای تلفن محدود بود و تیره. در شادترین حالت، سورمهای یا زرشکی بودن. سال به سال مامان یه دفتر تلفن نو میخرید و تک تک شمارههای دفتر قبلی رو توش وارد میکرد. این کار به نظرم یکی از هیجانانگیزترین کارهای دنیا بود. وقتی خوندن و نوشتن یاد گرفتم، گاهی مامان اجازه میداد کمکش کنم. و خط درشت و شکستهی منتوی دفتر کنار دستخط ریز مامان ثبت میشد.
موبایل که اومد توی ایران یهو همه به تب و تاب افتادن. خیلی طول کشید تا خونوادهی ما هم «یه دونه» موبایل بخره که قطعاً دست بابا بود. یه موبایل سونی خاکستری بود با آنتن و صفحهی سبز. اون موقعها وقتی گوشی رو توی دست بابا میدیدم، یه احساس خاصی بهم دست میداد و از شدت غرور باد میکردم. امروز میدونم به اون احساسی که من در سن 7 8 سالگی داشتم، میگن لاکچری بودن.
اون موبایل رو من خراب کردم. یه بار داشتم با آنتنش ور میرفتم که یهو باز شد و افتاد گم شد. تک موبایل خونهی ما از اون به بعد دیگه درست کار نکرد و من هم کلی توبیخ شدم به خاطر خرابکاریم. این مال دورهای بود که تازه داشتیم با واژههای «بلوتوث» و موبایل «دوربیندار» آشنا میشدیم. اواسط دهه 80، زمانی بود که هرکی موبایل کوچیکتری داشت، کلاس کارش یا همون لاکچری بودنش بیشتر بود. فکرشو بکن اون همه امکانات تماس و پیام دادن توی حجم به اون کوچیکی جا میشد! در برابر موبایلهای غولپیکر نسل قدیم، این گوشیای دوربیندار نهایت ظرافت بودن. دورهای بود که گوشیای نوکیا روی بورس بودن. بازیای روشون نصب بود که باید یه توپ قرمز رو به سلامت از یه مسیر طولانی عبور میدادی.
سوم راهنمایی بودم که برای اولین بار خودم گوشیدار شدم. مدل گوشی یادم نیست. اما یادمه یه سونی اریکسون کوچولو بود. تاشو، مشکی و نقرهای، با یه دوربین افتضاح! اما بلوتوث داشت و هندزفری و من در14 15 سالگی با همون گوشی فهمیدم که خیالپردازی با هندزفری در گوش و صدای بلند آهنگ، چه حال خوبی بهم میده...
اون گوشی رو ازم دزدیدن. گوشیهای بعدیم رو هم چندین بار گم کردم (هردفعه هم تو تاکسی جا گذاشتم) که هر دفعه شکر خدا پیدا شدن.
نمیدونم با نوشتن اینا قراره به کجا برسم. شاید به اینجا که دلم چقدر برای دفترچه تلفن تنگ شده که زمین تا آسمون با کانتکت لیستای امروزی فرق داشت و تو هرکدومش یه دنیا خاطره بود. یا شایدم دلتنگ اون تلفنهای نارنجی و قرمز شدم با صدای گوش خراششون؛ و اون پارچهی قلابدوزی روی میز تلفن که باید زیرش گردگیری میشد. شاید هم دلم دوباره برای تلفنخونه تنگ شده. برای اینکه زمانی طولانی توی صف بایستی تا بتونی چند دقیقهی کوتاه تلفن بزنی و صدای عزیزت رو بشنوی که با اضطراب داره میگه: الو...الو...صدا میاد؟
از آن روزهایی بود که در حال و هوای خوش خودم بودم. خوشحال بودم و فکر میکردم چقدر زندگی زیباست و من چقدر خوشبختم. آنقدر سرحال بودم که تصمیم گرفتم سوار واگن عمومی بشوم که در آن ساعت از واگن بانوان خلوتتر بود.
قطار حرکت کرد و سربازی جای خودش در گوشه واگن را به من داد که راحت بایستم. جوان بود. شاید همسنهای خودم. پوست سبزه و چشمهای روشنِ سبز-عسلی داشت. سرش را تراشیده بود و نمیشد فهمید موهایش چه رنگی است. لباسها و پوتینهایش کهنه بود. یک کولهپشتی بزرگ هم به همراه داشت. موبایل قدیمی و درب و داغانی داشت که شروع کرد با آن تلفنی صحبت کردن. از سربازی دیگر آدرس میگرفت. میگفت مرخصیاش تمام شده و باید برگردد سر پستش.
مرد میانسالی از او پرسید: کجا میری پسرم؟
لبخندی زد: میرم کرمانشاه حاجی. لب مرز.
این بار نوبت یک پسر جوان بود: میری اونجا چیکار؟
سرباز این بار لبخند نزد: میدونی این لباسی که تنمه نشونهی چیه حاجی؟
- نه!
- مگه خدمت نرفتی؟ این لباس تکاوراس! مال نیروی ویژهس!
مرد میانسال دوباره به بحث بازگشت: لب مرز چه خبره پسرم؟
- جنگه حاجی! جنگه! با داعش! اوضاع داغونه. برای همهمون پلاک درست کردن.
ترسی در کلامش نبود. انگار داشت درباره آب و هوا صحبت میکرد: مرخصیم تازه تموم شده. کاری دارم و بعدش برمیگردم لب مرز. پلاکمو آماده کردن. نمیدونیم زنده برمیگردیم یا نه.راستی حاجی ؟ رفیقم گفت بیا مصلی ولی نمیدونم کجاست. میدونی کجا باید پیاده شم؟
مرد میانسال سرش را به زیر انداخت و زیر لب چیزهای نامفهومی گفت. پسرک هم نمیدانم کجا غیبش زد. دیگران هم سکوت کردند. سکوتشان از شرم بود یا ترس، نمیدانم. حتی در صورتش نگاه نمیکردند. سرباز اهمیتی نداد. مشغول نگاه کردن نقشه ایستگاهها بود. من هم او را نگاه میکردم. مرد جوان و خوشقیافهای را مینگریستم که ممکن بود هرگز به خانهاش بازنگردد.
از سرعت قطار کاسته شد. به خودم جرئت دادم و گفتم: آقا این ایستگاه باید پیاده بشید.
برگشت و با متانت سرش را به نشانه تشکر خم کرد: ممنونم خانم
قطار ایستاد. سرباز کولهبارش را برداشت و رفت. هرچه با خودم کلنجار رفتم، نتوانستم برایش آرزوی موفقیت کنم. یا بگویم مراقب خودش باشد، یا دعا کنم صحیح و سالم بازگردد.
***
بیش از دو سال از روزی که آن سرباز را در مترو دیدم میگذرد. نمیدانم کجاست. حتی نمیدانم هنوز زنده است یا نه. احتمالاً هم هرگز نخواهم دانست. اما هر از گاهی که به یادش میافتم، با خودم میگویم ایکاش سلامت از سر پستش برگشته باشد. ایکاش فرستاده باشندش یک جای امنتر. ایکاش یک روز باز هم در مترو صدایش را بشنوم که میپرسد: «حاجی متروی مصلی کجاست؟»
(29 اردیبهشت 96)
+کاش الان نبود
-میدونم
+کاش دو سه سال پیش بود
-اینم میدونم
+نه نه...کاش پارسال بود. اندازه پارسالم میرفت عقب راضی بودم
-چرا پارسال؟
+فکر و خیال نمیکردم دیگه. از اولی که میدیدمش میدونستم. بهش پیام نمیدادم، کادوی تولد هم نمیدادم. نمیرفتم ببینمش بهش فکر نمیکردم. خلاصه رد میشد تو سه ماهه ی تابستون
-هنوزم دیر نشده. بندازش بیرون از زندگیت
+چطوری؟
-بهش محل نذار. جوابشو نده. نرو ببینش. خواستی بری تهران باهاش خداحافظی نکن. اون وقت خودش میره
+آره حق با توئه
-یه روز اینم میگذره برات. بی تفاوت، انگار نه انگار میشناختیش. میره پیش زندگی خودش با زن و بچه ی خودش. تو هم براش آرزوی خوشبختی میکنی
+آره...کاش اون روز زود برسه. میدونستی به 18 تا 22 بهمن حتا فکر هم نمیکنم؟
-آره میدونم. چون خردت میکنه.
+آره خردم میکنه. اونقدر خردم میکنه که میخوام بمیرم. اونقدر حالم بد میشه که دفن کردم خاطره شو. ولی هروقت بهش فکر میکنم همه چیش یادمه لعنتی. کاش اونجوری نمیکرد...کاش نمیکرد. راستش به یه هفته قبلش هم نمیتونم فکر کنم.
-میدونم
+آره میدونی. همه چیو میدونی