شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

نقاشی

چند روز پیش بعد از سال‌ها دست به قلم بردم ببینم می‌توانم باز هم نقاشی بکشم یا نه. نتیجه، حتا از انتظار اندک خودم هم نا امیدکننده‌تر بود. خطوط درهم و برهم و نامتناسبی که مشحص بود از روی اجبار کشیده شده، باعث شد حسرت بخورم که چرا نقاشی را که آن همه دوستش داشتم رها کردم...

آن سال‌ها با اکولین نقاشی می‌کشیدم. عاشق  رنگ‌های تند و شادش بودم که باید با احتیاط قطره قطره در پالت می‌چکاندم و رقیق می‌کردم. بعد قلم مو را فرو می‌بردم در رنگ و می‌کشیدم روی کاغذهای ضخیم نقاشی‌ام. و طرح مدادی‌ام این گونه رنگ و لعاب می‌گرفت. هر نقاشی داستانی برای خود داشت. وجه شبه تمامی‌شان بچه‌ها بودند. بچه‌هایی با لباس‌های شاد و رنگارنگ که در دشت‌های پر از گل می‌دویدند یا دست در دست یکدیگر آواز می‌خواندند. صدای آواز و خنده‌شان را در سرم می‌پیچید. صدایشان با بوی تند رنگ‌ها آمیخته بود و تا زمان خشک شدن نقاشی، پژواک صدایشان در خانه شنیده می‌شد. هر نقاشی، تجسم یکی از رویاهای کودکانه‌ای بود که با رنگ‌هایم به آن زندگی می‌بخشیدم.

نمی‌دانم آن کودکان شاد اکنون در کدام گوشه‌ی خانه خاک می‌خورند...

خیلی دوست دارم بدانم اگر این روزها دوباره نقاشی را شروع کنم (بر فرض آن که همه‌ی استعدادم را نریخته باشم در جوی آب!) چه خواهم کشید. شاید کوچه پس کوچه‌هایی را بکشم که برگ‌های زرد و سرخ آن‌ها را فرش کرده و دختری با موهای رها در باد در آن‌ها قدم می‌زند. یا یک ساحل آفتابی و خلوت، که تنها همنشینش دختری است که لب دریا نشسته و با پیش آمدن هر موج، لبخند بر لبش می‌نشیند. و با این که درس و دانشگاه و فیزیک امانم را بریده، احتمالا از کشیدن یک دختر عینکی با لباس‌های پر از گچ مقابل یک تخته سیاه پر از معادله هم لذت خواهم برد...

شاید این هم از آن رویاهایی باشد که شوخی شوخی جدی می‌شود. اکولین ندارم اما مداد شمعی هست و تا دلم بخواهد کاغذ سفید...

حالا که فکرش را می‌کنم، جدی جدی دوست دارم ببینم دخترک در نقاشی‌هایم به چه کاری مشغول است...

چای

در زندگی هر شخصی یک رخدادی، شخصی یا چیزی هست که تا آخر عمرش نمی‌تواند با آن ارتباط برقرار کند. برای من، چای نقش پدیده‌ای را داشت که همیشه از آن فراری بودم. بابا همیشه می‌خندد و می‌گوید 

در خانواده‌ای به دنیا آمدم که بساط کتری و قوری و سماور از کله‌ی سحر تا نصفه‌ی شب به راه بود. روز با چای آغاز می‌شد و با چای هم به پایان می‌رسید. چای صبحانه، چای قبل از ناهار، بعد از ناهار، عصرانه، قبل از شام، بعد از شام، و بالاخره قبل از خواب(این آخری تخصص بابا بود و هست.) شاید همین اشتیاق همیشگی به چای و عطر پایدار آن در خانه بود که باعث شد هیچوقت لب به چای نزنم. مامان گاهی از این عادتم شاکی می‌شد اما آشنا و فامیل قانعش می‌کردند. می‌گفتند بزرگ‌تر بشود می‌خورد.

مدرسه شروع شد و من چای نخوردم. 12 سال تحصیلی‌ام باز بویش برایم ناخوشایند بود و طعمش از بویش بدتر.

کم کم همه عادت کردند که مراعات کنند و در مهمانی‌ها چای تعارفم نکنند. 

گفتند دانشگاه برود چایی خور می‌شود. می‌گفتند اضطراب شب‌های امتحانی و درس‌های سنگین را فقط چای تسکین می‌دهد.

5 سال گذشت و لیسانسم را گرفتم و باز هم چای نوشیدن برایم تحمل ناپذیر است.  بابا تازگی‌ها فقط می‌خندد و می‌گوید: وقتی چایی تعارفت می‌کنند جوری نگاه می‌کنی انگار به جای چای، فحش بهت داده باشند. گاهی هم به شوخی می‌پرسد: شیرین چایی می‌خوری؟

کار فک و فامیل هم از مراعات گذشته و دیگر به این عادت من می‌خندند. هربار می‎بینمشان می‌پرسند: هنوز چایی نمی‌خوری؟ و پاسخشان هنوز هم منفی است.

تازگی‌ها می‌گویند سر کار که برود، شوهر که بکند، بچه‌دار که بشود چایی‌خور می‌شود. 

و من فقط می‌خندم به این امیدشان به چای خوردن من و این که در مهمانی‌ها دست رد به چایی که تعارفم می‌کنند نزنم.  و نمی‌فهمم چه اصراری دارند به این عادت قدیمی من که احتمالا از بدو تولد داشته‌ام. چون ته دلم می‌دانم زمانی که سر کار بروم، شوهر هم بکنم، بچه هم بیاورم، حتی اگر شوهر و بچه‌ی خودم هم عاشق چای باشند، باز هم تا آخر عمر لب به چای نخواهم زد.

عزیزجان

آن زمان‌ها اگر می‌پرسیدند خوش اندام یعنی چه؟ می‌گفتم یعنی عزیزجان. در ذهن کودکانه من، پس از باربی‌هایم عزیزجان خوش هیکل‌ترین زنی بود که می‌شناختم. نگاهش که می‌کردی انگار نه انگار چهارده شکم زاییده و پا به سن گذاشته بود. هیکل قلمی و متناسب که همیشه یک پیراهن گل دار راسته در برش گرفته بود، و یک دست موی بافته شده‌ی بلند که تا پایین کمرش می‌رسید. موهایش را همیشه خدا رنگ مشکی می‌گذاشت. مشکی پرکلاغی، که احتمالن رنگ اصلی گیسوانش در سال‌های دور بود. هربار به مشهد می‌رفتیم، با فشار دادن زنگ در خانه‌شان، صدای قدم‌های پرهیاهویش را می‌شنیدم که آن همه پله را پشت سر هم پایین می‌آمد  و به سمت در حیاط می‌دوید تا بازش کند و ما را در آغوش بگیرد. فرز و چالاک بود و به نظرم در جوانی  می‌بایست شیطان هم بوده باشد. تصورش سخت نبود. دخترکی تر و فرز و زیبا با موهای پرکلاغی و زبان تند و تیز. بیخود نبود که آقا جانم بعد از این همه سال هنوز هم عاشقش بود. 

آن زمان‌ها، معمولن سالی یک هفته را در منزل عزیزجان و آقاجان می‌گذراندیم. و هر بار بلا استثنا، عزیزجان کل فامیل، از عمو و عمه‌ها گرفته تا تمام نوه نتیجه‌ها و فامیل‌های دورتر را دعوت می‌کرد و به مناسبت حضور ما، یک شام خانوادگی تدارک می‌دید. هرگز از یاد نمی‌برم که خودش دست تنها، خانه دو طبقه به آن بزرگی را آب و جارو می‌کرد و برای هفتاد هشتاد نفر، دو سه جور غذا می‌پخت. در این مهمانی‌ها هرگز نمی‌گذاشت هیچ یک از عروس‌ها و نوه‌هایش کمکش کنند. نهایتش اجازه می‌داد در دور گرداندن سینی چای و چیدن سفره نقشی داشته باشند. اما پخت و پز و رفت و روب، همه و همه‌اش از صفر تا صد با خودش بود. آن شب‌ها تنها کسی که بابت فعالیت بیش از حدش شاکی نمی‌شد آقاجان بود. هرچه نباشد، همسر سوگلی‌اش را خوب می‌شناخت و می‌دانست بیدی نیست که با این بادها بلرزد. 

و چقدر که دلم تنگ می‌شود برای آن شب‌ها. برای چهره‌ی خندان و چروک عزیزجان و صدای خنده‌اش...و بالا و پایین رفتنش از پله‌های خانه با چنان سرعتی که هیچکس نمی‌توانست به گرد پایش برسد. 

آخرین باری که عزیزجان را دیدم ریشه موهایش کامل سپید شده بود. هیکلش تحلیل رفته بود، به زحمت راه می‌رفت و اسمم را به یاد نداشت. آشپزی نمی‌کرد، و هربار به آشپزخانه نگاه می‌کرد، آشپزخانه‌ای که دیگر نمی‌توانست پا در آن بگذارد و آشپزی کند، اشک در چشمانش جمع می‌شد.  اما هنوز چهره‌ام را می‌شناخت و وقتی دستانم را در دست می‌گرفت می‌توانستم جرقه‌ای از آن شور و حال قدیم را در چشمانش ببینم. یک بار که هوش و حواسش سرجایش بود به گریه افتاد. دلیل گریه را جویا شدیم. گفت می‌ترسم دیگر هرگز شما را نبینم. دلداری‌اش دادیم و گفتیم خیلی زود باز هم به دیدنش می‌آییم. 

و ترس عزیزجان به حقیقت پیوست زمانی که مادرم تماس گرفت تا بگوید بابا عازم مشهد است و سپس سکوت کرد. در پاسخ از او خواستم دیگر ادامه ندهد. همه چیز را فهمیده بودم. نیازی به گفتنش نبود و من هم تحمل شنیدنش را نداشتم.

به بهانه امتحان‌های پایان ترم به مشهد نرفتم و مراسم عزیزجان را از دست دادم. طاقت نداشتم بروم و ببینم که دیگر نیست و هرگز نخواهد بود. هنوز هم پس از چند سال سر مزارش نرفته‌ام. با این حال فقدانش را به شدت احساس می‌کنم. از همان زمانی که آقاجان را در تهران دیدم و در آغوشم گریست و گفت «عزیزجان رفت پیش خدا» فقدانش را با تمام وجودم احساس می‌کنم. 

اسباب کشی

از وقتی یادم می‌آید اسباب‌کشی جزئی گریزناپذیر از زندگی‌مان بوده است. این که تمام خاطراتت را لای چند کارتن و چمدان بپیچی و از این سر شهر به آن سر شهر- گاهی هم از این سر کشور به آن سر کشور ببری. هر اسباب کشی مصادف است با شکستن و گم شدن تعدادی از وسایل و خرید مشابه آن‌ها، تا خاطرات جدیدی را بسازند و باز در اسبا‌ب‌کشی بعدی بشکنند و گم شوند. اسباب‌کشی معنایش تجدید خاطرات است. یافتن ساعتی که فکر می‌کردی گمش کردی، کتابی که پنهان کرده بودی تا دیگر ریختش را نبینی و عروسکی که با دیدنش یاد گذشته  تمام وجودت را فرا می‌گیرد. تمام بایدها و نبایدها، بودن‌ها و نبودن‌های چند ساله‌ات را مرور می‌کنی با علم به این که به احتمال قریب به یقین دیگر به این مکان بازنخواهی گشت. دیگر گوشه‌ی این اتاق گریه نمی‌کنی. و هزاران دیگرِ تلخ و شیرین دیگر...

تلخ‌ترین قسمت اسباب‎کشی شاید بسته بندی کردن کتاب‌ها باشد. هر کتاب را قبل از آن که در کارتن بگذاری، هزاران بار بو می‌کنی، ورق می‌زنی، یادداشت تقدیمی صفحه اولش و جملات مورد علاقه‌ات را بارها و بارها می‌خوانی. حس دور شدن از کتاب، این که نتوانی تا مدتی بازش کنی، ورقش بزنی و در داستانش غرق شوی بدترین حس دنیا است. هر کتاب انگار که تکه‌ای از وجودت باشد که باید برای مدتی دفنش کنی و درد دوری‌اش را تاب بیاوری. هر کتاب خاطره‌ای است تکرارنشدنی که با به یاد آوردنش هم‌زمان می‌خندی و گریه می‎کنی از تلخ و شیرین‌اش، دور و نزدیک بودنش. این که سطر داستان، هر مصرع از شعر را در چه زمان و مکانی و در کنار چه کسی خواندی، همه و همه در ذهنت مرور می‌شود و تو  در رویاهایی بی‌پایان گم می‌شوی...

و سرانجام به خودت می‌آیی، اشک‌هایت را پاک می‌کنی  و شروع می‌کنی به بسته بندی کردن بدون آن که اجازه دهی احساساتت باعث شود کارت کند شود. دائم به خودت یادآوری می‌کنی که وقت تنگ است و باید عجله کنی چون هزار کار ناتمام دیگر برای این اسباب‌کشی لعنتی همچنان باقی مانده. به خودت می‌گویی "فقط عزیزدردانه‌ها را جمع نمی‌کنم. آن‌ها باشد برای آخر." و ناگهان به خودت می‌آیی و می‌بینی کتاب‌های عزیزدردانه‌ات شده‌اند یک قلعه که دور خودت ساخته‌ای چون طاقت دوری‌شان را نداری...و این‌جا است که لعنت می‌فرستی به هفت جد و آباد اسباب‌کشی و کوچ نشینی و ییلاق و قشلاق و خلاصه هر کاری که موجب شود از عزیزانت دور شوی. حالا چه کتاب باشد، چه انسان، چه خاطره...

بخشش

شب گذشته جمله‌ی جالبی شنیدم که هرچند خطاب به من نبود اما به هر حال تأمل برانگیز بود: یاد بگیر خودت را ببخشی.