بعد از سال ها بار دیگر "قصه عینکم" نوشته رسول پرویزی را خواندم. قصه پسری که به قول خودش "نیمه کور" بود اما نمی دانست. خیلی ها شاید قصه عینکم را بخوانند و بخندند. اما برای من قصه، فراتر از یک داستان طنز است. قصه عینکی شدن خودم است. شاید قصه عینکی شدن خیلی های دیگر هم باشد.
هشت سالم بود و تازه رفته بودم کلاس سوم. در یک مدرسه جدید و شهر جدید، که روی هم می شود یک دنیای جدید از دید هشت ساله ها.
مدرسه جدید آن روزها چندان چنگی به دلم نمی زد. تخته های سفید کلاس بدجور روی اعصاب و روانم پیاده روی میکرد. همه ماژیکها کم رنگ بودند و خوب نمینوشتند. به سختی میتوانستم نوشته های روی تخته را بخوانم. دلم همان تخته سیاه و گچ های مدرسه قبلی ام را میخواست. دیدن نوشتههای ماژیکی انگار روز به روز سختتر میشد و هر بار بیشتر مجبور بودم برای دیدن ردشان روی تخته، چشمهایم را تنگ کنم.
اما مدرسه جدید با همه ی کم و کاستی هایش، مثل همه ی مدرسهها معلم بهداشت داشت و تست سالانهی بینایی سنجی. تا قبل از آن همه از جمله خودم متفقالقول بودند که چشمانم خیلی هم خوب میبینند. حتی یک بار دکتر مهربانی گفته بود دید چشمهایم مثل عقاب است.
آن روز اما اوضاع جور دیگری پیش رفت. لحظه ای که جلوی تابلوی بینایی سنجی ایستادم، فهمیدم مشکلی وجود دارد. دیدن ردیفهای پایینی برایم سخت بود. سعی کردم جهت نشانهها را حدس بزنم اما موفق نشدم. اخمهای معلم بهداشت درهم رفت. برگهای برایم نوشت و دستم داد که به والدینم بدهم.
شب در خانه با ترس و لرز برگه را نشان دادم. ترسیده بودم چون حس میکردم اشکال و ایرادی دارم که رفعشدنی نیست.
روز بعد به بیناییسنجی رفتیم و از آنجا راهی عینک سازی شدیم. یک هفته بعد عینک کوچکم با قاب مشکی حاضر بود. یک بند مشکی هم داشت که دور گردنم بیاندازم مبادا از سر حواس پرتی گمش کنم.
عینگ را به چشمم زدم و. بار دیگر ریزترین جزئیات دنیا را دیدم.
فردایش عینک را داخل جعبهاش گذاشتم و به مدرسه رفتم. جعبه را با احتیاط زیر میزم باز کردم و عینک را به چشم زدم. از تمسخر بقیه نگران بودم. اما بغل دستیام تنها نگاهی به من کرد. خندید و گفت: «اِ شیرین! عینکی شدی!»
ترسم از عینک زدن همانجا ریخت اما تا چند سال بعد تست بینایی سنجی برایم کابوس بود. هر سال چشمهایم ضعیفتر میشدند و من غصهام میگرفت که نکند یک روز دیگر نتوانم ببینم. در کتاب علوم درباره ی ضعیف شدن چشم خوانده بودم. می دانستم به مشکلی که من دارم می گویند "نزدیک بینی". یعنی قرنیه چشمم محدب تر از حالت عادی شده و من دیگر نمی توانم فاصله های دور را واضح ببینم. بی صبرانه منتظر بودم بزرگ بشوم و چشمهایم را عمل کنم تا بار دیگر بتوانم بدون عینک ببینم که سنگین بود و هروقت عوضش میکردم تا چند روز سردرد امانم را می برید. میخواستم وقتی تنها در خیابان قدم میزنم متلک عینکی و چهارچشمی را از پسرهای نوجوان نشنوم. و دیگر در جمع کسی سوال احمقانه ی "بدون عینک چقدر می بینی؟" را از من نپرسد.
همه این ها گذشت تا این که دو سال پیش بابا پرسید آیا میخواهم بالاخره چشمهایم را عمل کنم یا نه؟
در آن لحظه شنیدن جملهی "من عینکم را دوست دارم" از نظر خودم هم عجیب بود. انگار که قرار باشد معشوقی فراموش شده را از من جدا کنند و ناگهان فهمیده باشم چقدر دوستش دارم.
بارها از من پرسیدند چرا چشم هایت را عمل نمیکنی. و من هربار می گویم علاقهای به این کار ندارم. توضیحی درباره ی علاقهام به عینکم نمیدهم چون میدانم برای کسی به جز بعضی عینکیها قابل درک نیست. من و عینکم آنقدر بهم وابستهایم که اگر دو دقیقه هم گمش کنم نگران می شوم. شاید عجیب باشد ولی در دورانی که عصر عمل کردن و تصحیح و ترمیم عیب های ظاهریست، من تصمیم گرفتهام با این دوست 16 ساله ام تا آخر عمر زندگی کنم.
اعتراف سختی است ولی...واقعا از تصور خداحافظی کردن با عینکم غمگین می شوم :)
وقتی حرف از نوستالژی میشود آدم یاد بوی کتابهای قدیمی و خانه مادربزرگ و برنامه کودک دهه هفتاد میافتد. گاهی هم یاد اولین عشقش. در خیابان قدم میزنی و ناگهان از بوی عطر به شدت آشنایی مست میشوی. دستپخت مادرت را پس از ماهها میخوری و پرت میشوی به سالهای دور کودکی.
خیلیها نسبت به بو حس نوستالژیک دارند. همان ادکلن قبلی را بارها و بارها میخرند تا خاطراتشان را زنده نگه دارند. برای بعضی دیگر مکانها هستند که خاطرهانگیزند. این که در همان کافه، روی همان صندلی، پشت همان میز بنشینند و همان همیشگیشان را سفارش بدهند.
برای من اما هیچ چیز به اندازه دستخط حس نوستالژیکی ندارد. کافی است یک صفحه از جزوههای قدیمیام را ببینم تا در دنیای خاطرهها غرق شوم. همین است که همیشه یک کوه کاغذ دارم که به نظر به هیچ دردی نمیخورند اما برای من پر از خاطرهاند. جزوههایی دارم که بهتر و کاملترشان در هزاران کتاب درسی هست و من به خاطر حس خوبم به آن کلاس و آن ترم دلم نمیآید آنها را دور بیاندازم. برگههای چرکنویسی که پر از یادداشتهای سرکلاس من و بغل دستیام است. کارت یا صفحه اول کتابی که روی آنها یادداشتی برایم نوشتهاند. و امان از این یادداشتها...یادداشتهایی که وقتی بخواهم فراموش کنم نخستین یادگاریهایی هستند که دور انداخته میشوند. حتی پیش آمده که صفحه اول کتاب را پاره کنم یا کتاب را به کسی ببخشم، فقط محض آن که چشمم به آن یادداشت لعنتی نیوفتد.
خلاصه که نوشتهها روح خاطرات را خیلی بیشتر از بوی عطر با خود حمل میکنند. یک عطر را هزاران نفر ممکن است استفاده کنند اما یک جمله تنها یک بار برای تو نوشته میشود.
از وقتی یادم میآمد عزیز راه نمیرفت. مامان میگفت زمانی عصا به دست بوده اما من حتی آن زمان را هم ندیده بودم. همیشه روی چهار دست و پا بود. همیشه روی زمین نشسته بو. همیشه دوتا گیس سفید بافته داشت. هنوز هم هروقت موهایم را گیس میکنم و میبافم یاد عزیز میافتم...
صبحها که بیدار میشدم مامان و بابا هردو سر کار بودند. عزیز بود که برایم یک سینی نان و مربای آلبالو آماده میکرد. بعد از صبحانه هم صدایم میکرد که بروم در آشپزخانه کنارش بنشینم. عاشق این بودم که آشپزی کردنش را تماشا کنم. یک اجاق گاز تک شعله داشت که با سیلندر کار میکرد و تمام پخت و پز خانه را روی آن انجام میداد. بادمجان و سیبزمینی سرخ میکرد و از هر کدام چند تکه برایم در بشقاب میگذاشت تا بخورم و سرم گرم باشد. گاهی هم خواهش میکرد تا یک شیشه ادویه را از روی کابینت به او بدهم. روزهایی که میخواست سبزی خرد کند اما از همه جالبتر بود. چندین کیلو سبزی میخرید و میشست و موقع خرد کردن از من میخواست آنها را برایش دسته کنم.در چهار سالگی اسم سبزیها را از عزیز یاد گرفتم. تره، گشنیز، جعفری، شنبلیله. بوی تند ترهها چشمانم را اشک میانداخت و عاشق برگهای کنگرهدار گشنیز و جعفری بودم.
به یاد نمیآورم که عزیز حتی یک بار دعوایم کرده باشد. همیشه هوایم داشت. حتی وقتی حوصلهام سر میرفت و نیم ساعت پشت سر هم کله معلق میزدم هم دعوایم نمیکرد. آن روزی که یک شیشه بزرگ زردچوبه را شکستم و کل آشپزخانه بوی زردچوبه گرفت دعوایم نکرد. به مامان هم گفت چیزی بهم نگوید. هنوز صدایش در گوشم هست که میگفت: «خیر نبینی اگر این بچه رو دعوا کنی!»
مامان میگفت عزیز در جوانی برای خودش شیرزنی بوده است. گویا شوهرش در جوانی میمیرد و عزیز مجبور میشود دست تنها چهار بچه کوچکش را بزرگ کند. زیبایی چندانی نداشت ولی آنقدر توانا و کاربلد بود که حتی با وجود بیوه شدن و داشتن چهار فرزند باز هم خواستگارانی داشته باشد. دست رد به سینه تمام خواستگارها زد. هرگز نفهمیدیم چرا دوباره ازدواج نکرد. چه در زمان جنگ جهانی و اشغال شدن ایران و چه پس از آن، عزیز از هیچ کاری برای تأمین هزینههای زندگی خودش و فرزندانش دریغ نکرد. از آشپزی گرفته تا خرید و فروش جنس در بازار سیاه، همه را انجام میداد. طبق روایتی که در خانواده ما مشهور است، شبی دزد به خانهشان میزند و عزیز با دست خالی به دنبال دزد میدود و چنان زیرشکمش میزند که دزد بیچاره نقش زمین میشود. خلاصه عزیز، زن همه فن حریف خانواده ما بود...
***
چهارده ساله بودم که چراغ عمر عزیز کمکم خاموش شد. دیگر نه دستش به آشپزی میرفت و نه حال و هوای سبزی خرد کردن داشت.
یادم نیام نیست اولین بار مسئله بازگشتمان به اهواز را چه زمان فهمیدم. شاید زمستان 80 بود، یا بهار 81. در هر صورت، این مهاجرت اجباری مانند یک سیلی به صورتم پرتاب شد. چقدر گریه کردم؛ چقدر التماس کردم و چقدر حسرت خوردم. کلاس دوم دبستان بودم. تازه یک دوست صمیمی در مدرسه پیدا کرده بودم. عاشق تهران بزرگ بودم با با درختان کاج و خیابانهای شیبدارش. عاشق برف زمستانی بودم. موزه دارآباد و پارک ملت را میپرستیدم. چطور میشد همه اینها را بگذارم و بروم به شهری که در آن نه دوست صمیمیای بود، نه برفی و نه کاجی؟
در نهایت به رغم اعتراض پی در پیام راهی اهواز شدیم. شب قبل از سفر را با گریه صبح کردم. در هواپیما سمت راست نشسته بودم؛ کنار پنجره. بق کرده و ساکت ابرهایی را مینگریستم که به سرعت از کنارمان میگذشتند. شاید آنجا بود که با خودم عهد کردم روزی برای همیشه به تهران بازگردم. آن سفر اجباری برای منِ هشت ساله، حکم تبعید به اردوگاه کار اجباری را داشت. سفری به خواست چند نفر دیگر، با زمان بازگشتی نامعلوم.
اهواز با بوی رطوبت و شرجیهای شهریور ماهش به استقبالمان آمده بود. شهر کوچکی بود اما هیچجایش را نمیشناختم. خانه جدیدمان با شیشههای مات (که نمیدانم ساختمانسازهای اهواز در آن سالها چه علاقهی عجیبی به آن داشتند) و کولر گازیهای پنجرهای به نظرم نامأنوس میآمد. در تهران از اینکه در خانه تنها بمانم استقبال میکردم. اما در اینجا، تنها ماندن و تاریکی مرا میترساند. ترسی که تا سالها همراهم بود و غرورم هرگز اجازه نداد آن را با کسی در میان بگذارم. حتی اگر به قیمت بیخوابی و اضطراب برایم تمام میشد.
وقتی مدرسهها شروع شد، بیش از پیش به تفاوتهای دو شهر پی بردم. روز اول به عادت مدرسه سابقم در تهران، مقنعهام را در آوردم و با تعجب و هشدار همکلاسهایم مواجه شدند. گفتند مقنعهات را سر کن وگرنه دعوایت میکنند.
سخت تنها بودم. ورود به یک مدرسه جدید در هشت سالگی مثل این است که به یک کشور بیگانه مهاجرت کنی. جایی که همه دوستان و خانوادهشان را یافتهاند و تو باید تقلا کنی در جمع آنها جای بگیری.
همان سال بود که مشاور بهداشت مدرسه تشخیص داد نیاز به عینک دارم. عینکم هم بهانه دیگری بود که بیش از پیش از اهواز متنفر شوم. از عینکم بدم میآمد. بیشتر از آن اما از مشاورهای بهداشت متنفر بودم. تا سالها هنگام چک پزشکی سالیانه در مدرسه، اضطراب سراپایم را فرامیگرفت. انگار که بالا رفتن شماره چشمم، عذابی باشد برای گناهی نامعلوم که نمیدانستم چه وقت مرتکب شدهام.
زمستان که فرا میرسید، دلتنگیام عمیقتر میشد. زمستانِ اهواز برف نداشت. اما سوز سردی میآمد که تا مغز استخوانت نفوذ میکرد. درخت کاج و سروی نبود. در عوض خیابانها پر بود از درختان عرعر و نخلهایی که در فصل سرما لخت و خشکیده میشدند، بدون آنکه کلاغی روی شاخههایشان قار قار کند.
و چه عجیب و تلخ بود این نبودِ کلاغهای سیاه در آسمان اهواز. گاهی بیهدف به آسمان خیره میشدم و بعد از مدتی میفهمیدم چشمانم دنبال کلاغها بوده است. کلاغهایی که هنوز هم در اهواز خبری از آنها نیست.
و همچنان دلم پرمیکشید برای تهران...
در نامههایی که برای دوست صمیمیام مینوشتم، همیشه ذکر میکردم که چقدر دلم برای تهران تنگ شده. چقدر چشم انتظار روزیام که به تهران بازگردم.
ده سال گذشت و سرانجام زمان آن رسید که به تهران بازگردم.
اینبار تنها، به انتخاب خودم و برای ادامه تحصیل در دانشگاه بازمیگشتم.
سال اول به شادی تمام گذشت. شوق اولین برف زمستانی پس از سالها، نفسنفس زدن در خیابانهای شیبدار، قار قارِ کلاغها...همه و همه برایم زیبا بود. استقلال تازه به دست آمدهام را با تمام وجود دوست میداشتم.
و بدین ترتیب شش سال دیگر هم گذشت...
اکنون در 24 سالگی، روزی نیست که دلم تنگ اهواز نشود. اکنون، قدر آن ظهرهای داغ تابستان با صدای کولر پنجرهای را خیلی خوب میدانم. گرمای عشق و دلتنگی کسانی که در خانه منتظرم هستند را از هزار کیلومتر دورتر به وضوح حس میکنم. غبطه آن دوستیهایی را میخورم که در دبیرستان با مشقت ساختم و در تهران با این همه فاصله، با مشقت بیشتری حفظ کردم.
گاهی زمانی که در ترافیک تهران میان دود و دم ماشینها گیر افتادهام، چشمانم را میبندم و سعی میکنم بوی رطوبت اهواز را به یاد آورم. بویی که هربار به شهرم بازمیگردم، به استقبالم میآید. دلم تنگ میشود برای پلهای اهواز، برای مرکز شهر پرهیاهویش. برای بازارهای مرکز شهرش. بازار کاوه که هوایش با بوی ماهی و خرما و کلوچه آمیخته شده و یک لحظه غفلتت کافی است تا پایت در چالهای پر از آب ماهی و میگو فرو برود. بازار عبدالحمید که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا میشود و دمدمهای عید فطر تماشایی است. بازار امام با آن سقف پوشیده و خیابان نادری با سنگفرشهایش.
خلاصه بگویم: دلم به اندازه تمام ستارههای دنیا برای آن شهر بیکلاغ، تنگ شده...
امروز مادرم مردی را که دوست داشت ترک کرد.
آن مرد را پیشتر ندیده بودم.
حدسهایی درباره رابطهی پنهانی مادرم به ذهنم رسیده بود؛ اما هرگز به افکارم اهمیت ندادم. به درخششی که بار دیگر صبحها در چشمانش دیده میشد توجه نکردم. گوشهایم را به روی آوازهای عاشقانهای که هنگام کار در آشپزخانه میخواند، بستم؛ و نپرسیدم که جریان عطر جدیدی که پیش از خارج شدن از خانه استفاده میکند چیست.
امروز با خود میاندیشم که شاید مادرم نیز هر زمان که من با مرد جدیدی آشنا میشدم، چشم و گوشش را به روی تمام این نشانهها میبست. وانمود کردن به ندانستن سادهتر از بازخواست کردنی است که جوابش را از پیش میدانی.
پدرم هرگز متوجه نشد. به ندرت در خانه بود و حضورش نیز چندان تفاوتی با نبودنش نداشت. در نظر او، مادرم هنوز همان دختر پاکدامن و چشم و گوش بستهای بود که بیست و هشت سال پیش با او ازدواج کرده بود. خیانت چنین زنی به شوهرش هرگز در مخیله او نمیگنجید.
خیانت مادرم (اگر بتوان نام آن را خیانت گذاشت) هیچ شباهتی به مثلثهای عشقی نداشت که امروز در فیلمها میبینیم. مادرم خیلی ساده پس از سالها عاشق شد. در سکوت عاشق شد و در همان سکوت تصمیم گرفت که از عشقش دست بکشد. «آن مرد» شور زندگی را بار دیگر به او بازگردانده بود.مادر دلمرده من که روزها سرگرمیای غیر از رسیدگی به خانواده و شغلش نداشت؛ ناگهان زن دیگری شده بود. همیشه به ظاهر و حفظ آن اهمیت میداد. به همین دلیل در نگاه اول تغییراتش نمایان نبود.
اما من میفهمیدم. من، دختری که بیست و پنج سال با او زیسته بودم و همواره تلاش کرده بودم از او و نصیحتهای مادرانهاش فرار کنم، ناگهان به شدت خود را به او نزدیک میدیدم. دورادور تماشایش میکردم و در سکوت نگرانش بودم و به حال خوشش غبطه میخوردم. گویی جای نقشهای مادر و دختری ما پس از این همه سال عوض شده بود.
امروز خودش پیش من آمد. عصبی بود و دستهایش را بهم میفشرد. از من خواهش کرد که چند دقیقه کتابم را کنار بگذارم و به حرفهایش گوش کنم. قصد داشتم با غرغرهای زیرلبی همیشگیام او را از سر باز کن؛ اما حالت چهرهاش مرا از این کار بازداشت. فهمیدم میخواهد چه بگوید. خود من زمانی که میخواستم اولین مرد مهم زندگیام را به او معرفی کنم؛ همین حالت را داشتم.
رو به رویم نشست. مانند دختر کوچکی دستهایم را گرفت. و گفت که مردی جز پدرم در زندگیاش وجود دارد. با این که پیشاپیش قضیه را میدانستن، یخ کردم. شنیدنش از زبان مادرم بسیار متفاوت بود با شک و شبهات درون ذهنم.
نگفت کجا و چگونه با «آن مرد» آشنا شده یا عمق رابطهشان چقدر است. در عوض از احساسش گفت. از این که چقدر نبودن پدرم و زندگی نیمه مستقل من در آن خانه، هر روز به او فشار میآورده.از در و دیوارهای تنگ خانه گفت که گاهی انگار میخواستند آوار شوند روی سرش. و سرانجام زمزمه کرد که «آن مرد» زندگی را به او بازگردانده و احساساتی را که سالها بود میپنداشت فقط در قصهها وجود دارند در وجودش زنده کرده. اما به نقطهای رسیده که مجبور شده بین ما و او، یکی را انتخاب کند.
میخواستم در آغوش بگیرمش و بگویم که چقدر برایش خوشحالم. چقدر از اینکه بالاخره احساسات من نسبت به مردهای جوان اطرافم را درک کرده خوشحالم. چقدر دلم میخواهد خوشبخت باشد و با آن مرد زندگی جدیدی را آغاز کند...
اما در عوض به سردی پرسیدم: انتخابت چیست؟
اشک درون چشمانش تیغی بود که در اعماق جانم فرو میرفت. زمزمه کرد که همسر و دخترش را انتخاب کرده است. که هیچ عشقی را جایگزین ما نمیکند. چشمانش اما چیز دیگری را فریاد میزد. چشمان من نیز ملتمسانه به اشتیاق حبس شدهی درون چهرهاش خیره شده بود.
چند دقیقهای سکوت کردیم. بسیاری ارزشها و مسائل زبانمان را بسته بود. ناچار با نگاه سخن میگفتیم. بیاختیار دستان کار کردهاش را فشردم. چشمانش برقی زد و نشان داد که ناگفتههایم را فهمیده.
سپس از من خواست که هنگام خداحافظی با او همراهیاش کنم: «اگر بار دیگر تنها ببینمش، توان جدا شدن از او را نخواهم داشت. وجود تو در آنجا باعث میشود به یاد بیاورم که باید تمامش کنم. لازم نیست چیزی بگویی. حتی لازم نیست به او نزدیک شوی. فقط...بیا...
تنها توانستم سری به نشانه موافقت تکان دهم. بغض تمام وجودم را فراگرفته بود و در عین حال، اشتیاق شدیدی داشتم برای دیدنِ «آن مرد». آن که قلب مادرم را در میانسالی اینچنین ربوده بود و نزدیک بود خود او را نیز از زندگی من برای همیشه برباید.
یک ساعت بعد را در سکوتی دلهرهآور سپری کردیم. من در دلهره اولین دیدار با معشوق مادرم بودم و مادر در هول و ولای آخرین دیدار. فاصله تا محل قرار را من با راهنمایی مادر رانندگی کردم. مقصدمان یکی از پارکهای دنج اطراف محل کار مادر بود. گفت که محل نخستین دیدار عاشقانهشان همین پارک بوده است و مکان جدایی نیز باید همین جا باشد. با این انتخابش بار دیگر مرا حیرتزده کرد. احساسات دخترانه مادر میانسالم چقدر عمیق بود و من نمیدانستم...
و او منتظرمان بود...
«آن مرد»
نمیتوانستم با لفظ دیگری به او فکر کنم. مادر نیز اسمش را به من نگفته بود. در حرفهایش تنها با ضمیر «او» خطابش کرده بود. گویا میترسید بر زبان آوردن نام او، در تصمیمش برای تمام کردن آن رابطه خللی ایجاد کند.
پشتش به ما بود اما ناگهان برگشت. حضور مادرم و عطر او را احساس کرده بود. در لحظهای که چهرهاش را دیدم، فهمیدم چرا مادرم عاشقش شده. و فهمیدم او نیز به راستی عاشق مادرم است و این رابطه برایش بسیار جدیتر از یک برخورد کوتاه بوده.
از پدرم خوشقیافهتر بود. چشمانی نافذ داشت؛ قدی بلند و انبوهی موی سپید. از آن دست مردان میانسالی بود که سپید شدن زودهنگام موهایش تنها به جذابیت آنها افزوده بود.با صلابت در جای خود ایستاده و دستها را در جیب بارانیاش فرو برده بود. ابتدا با شوق به مادرم نگریست. سپس نگاهش متوجه من شد. برق ترس را در چشمانش دیدم و بار دیگر حس کردم مادری شدهام که مچ دختر نوجوانش را هنگام دیدار با پسری گرفته است. سعی کردم با زدن لبخندی وحشت را از چهرهاش بزدایم؛ اما زن سنگدل درونم بار دیگر به من یادآوری کرد که «آن مرد» معشوق مادرم است. این شد که نگاه سنگی و بیحالت خود را از او دزدیدم.
به مادر اشاره کردم که منتظرش خواهم ماند و جلوتر نرفتم. سری به نشانه تأیید نشان داد و به سوی او رفت. زیر چشمی نگاهشان میکردم. منتظر بودم یکدیگر را در آغوش بگیرند اما این اتفاق هرگز نیوفتاد. در فاصلهی یک نفس از هم ایستاده بودند و زمزمه میکردند. او دستان مادرم را گرفت. میتوانستم تصور کنم با چه استیصالی دستان یکدیگر را میفشرند. دختر عصیانگر وجودم فریاد میزد و التماسشان میکرد که بدون لحظهای تردید باهم فرار کنند. این فریاد بارها تا لبانم آمد و خاموش شد. چنان کشمکشی درونم در جریان بود که نفهمیدم خداحافظی مادرم چقدر طول کشید.
سرانجام جدا شدند. مادرم با گامهایی استوار پشتش را به او کرد و به سوی من آمد. نگاهش سخت شده بود. در چهره و حرکاتش، دفن شدن عشقی را میدیدم که مجال چندانی برای زیستن نیافته بود. حتی یک بار نیز رویش را به سوی «آن مرد» برنگرداند. با دندانهایی بهم فشرده زمزمه کرد: «برویم.»
من اما نمیتوانستم چشم از آن مرد بردارم. برخلاف مادرم، اشک میریخت و خودش را تنگ در آغوش گرفته بود. شانههایش افتاده بود و میلرزید. مرد استواری که ابتدا دیده بودم به همین سادگی ناپدید شده بود.در این لحظات چقدر از مادرم شکنندهتر و بیپناهتر مینمود.
یک بار دیگر این فکر از ذهنم عبور کرد که چه مرد جذابی است...
با فشار دست مادر روی بازویم به خودم آمدم. بازوی مرا کشید و به بیرون پارک هدایتم کرد. بالاخره نقشهایمان به جای اولش بازگشته بود و من دختر کوچکی شده بودم که باید همراهم مادرم به خانه بازمیگشتم.
امروز مادرم مردی را که عاشقش بود رها کرد.
امروز... من مادرم را از نو شناختم.