شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

نامه ای بی نام و نشان

دلتنگی

این واژه برایم به تو خلاصه می شود و همه ی نبودن هایت. به وقت هایی که به کتاب فروشی می رفتم و مثلاً حواسم به قفسه کتاب ها بود، اما در اصل در انتظار تو بودم. که شاید بیایی و در باز شود و من یک بار دیگر اتفاقی ببینمت. با رفتنت همین لذت ساده ی "اتفاقی دیدن" را هم از من گرفتی. 

دلتنگی یعنی یک اتفاق ساده بیفتد و من فکر کنم تو اگر بودی چقدر می خندیدی به این اتفاق. 

دلتنگی یعنی کودکی با بادکنک هلیومی ببینم و تو را به جای آن کودک تصور کنم. 

دلتنگی یعنی تو هیچوقت این واژه ها را نمی خوانی...


آدمک

هر روز هفته برایم رنگ خاصی دارد. این موضوع از آنجا ناشی می شود که در دوره ی کودکستان، هر روز هفته را با رنگ خاصی یادمان می دادند. آدمکی روی دیوار نقاشی کرده بودند با لباس های رنگارنگ. هر روز لباسش یک رنگ بود و هر لباس معرف یکی از روزهای هفته بود. 

شنبه ها لباس آدمک طلایی بود. و انگار با تمام وجود لبخند می زد و ورودمان به هفته جدید را تبریک می گفت. لبخندش به من یاد داد هیچگاه از شروع هفته ای جدید نترسم و آن را به شکل شروعی تازه و متفاوت ببینم. 

یک شنبه ها سبز می پوشید. ملایم بود و سرزنده. با لباس سبزش به من می گفت: امیدوار باش! نترس و ادامه بده. هنوز راه درازی در پیش داری. 

دوشنبه ها آدمک آبی آسمانی می پوشید. نگاهش مانند رنگ لباسش آرام بود. معلوم بود خودش هم در وسط راه است. انگار می خواست به من حالی کند که نصف راه را آمده ای! در آرامش ادامه اش بده!

سه شنبه ها را خیلی دوست داشتم چون آدمک قرمز می پوشید! قرمز بودنش به من هیجان می داد. باعث می شد کل روز را به دنبال اتفاقی هیجان انگیز در اطرافم بگردم و جالب اینکه همیشه سوژه ای هیجان انگیز پیدا می کردم! جالب ترش آن که هنوز هم هر سه شنبه برایم هدیه ای هیجان انگیز به همراه دارد. 

چهارشنبه ها آدمک را زیاد دوست نداشتم. نارنجی می پوشید و من حس می کردم گرمش شده است. انگار به زور لبخند می زد. می دانست چیزی به آخر هفته نمانده اما دیگر توانی برایش نمانده بود. مثل دونده ی دویِ استقامتی که خط پایان را می بیند اما دیگر نفسی در سینه برایش نمانده. 

پنجشنبه روز مورد علاقه ام بود. آدمک سر تا پا بنفش می پوشید. از به پایان رساندن هفته خوشحال بود. موفق شده بود وظیفه اش را به انجام برساند. روزهای هفته را با لباس های رنگارنگش به ما یاد داده بود و به مناسبت این موفقیت رنگ مورد علاقه اش (بنفش!!) را می پوشید. این عادت را آدمک به من هم انتقال داد: که پنجشنبه هایم مال خودم باشد. که هر چقدر هم هفته ای سخت بگذرد، پنجشنبه را به اجبار هم که شده شاد باشم و خوش بگذرانم. پنجشنبه ها یک خوبی دیگر هم داشت. این که روز بعدش مجبور نبودم زود بیدار بشوم. می توانستم تا دیروقت بیدار بمانم! همیشه خواب زودهنگام و اجباری را توهینی به خودم می دانستم و از اینکه تا دیروقت بیدار بمانم، لذت غریبی می بردم! این می شد که همیشه پنجشنبه ها را به شادی می گذراندم. 

آدمک را هم تا شنبه فراموش می کردم!

و اما جمعه ها...

آن زمان آنقدر برای گذراندن آخر هفته در خانه شوق داشتم که دیگر ماجراهای آدمک در روز جمعه برایم مهم نبود.نمی دانم در آن جمعه های سرد چه می پوشید. خاکستری؟ سیاه؟ یا اصلا لباس بنفشش را در نمی آورد؟

حالا که فکرش را می کنم، می بینم که جمعه ها برای آدمک چقدر باید غمگین بوده باشد! تک و تنها، در اتاق بازیِ خالی از سر و صدای کودکان، چقدر باید غمگین شده باشد و اشک ریخته باشد. جمعه که می شد، شوق و ذوق پنجشنبه دیگر می خوابید و آدمک تنها و سرگشته می شد. او هم از جمعه ها بیزار بود. جمعه ها برایش سرد و تاریک بودند. و بی صبرانه منتظر بود شنبه بیاید تا باز با لباس طلایی اش شروع هفته را به بچه ها یاد آوری کند.

خداحافظ گاری کوپر

خداحافظی همیشه سخت است. فرقی نمی کند که بخواهی شخصی را که دوست داری ترک کنی، یا مکان تولدت را. همیشه یک حسی ته دلت هست که بگوید نرو! همیشه دم دمای خداحافظی که می شود، با خودت می گویی چه می شد و چه ها می کردم اگر می ماندم.همیشه وقت رفتن، تمام نگفته هایت، کارهای ناتمامت یادت می آیند. و حسرت می خوری که چرا نگفتی و نکردی. و این حسرت ها گاهی تا آخر عمر می مانند و مثل خوره درونت را می خورند. 

حتی خداحافظی کردن از بارهای ناخوشایند زندگی هم می تواند دردناک باشد. تا مدت ها وجود باری خیالی را بر پشتت احساس می کنی. مانند معلولی که دست قطع شده اش گاهی درد می گیرد. 

از همه دردناک تر اما، خداحافظی کردن با خاطرات است. تو می توانی از اتفاقات بیرون ذهنت دور شوی. اما چگونه می توانی از خودت فرار کنی؟ کسی را که دوست نداری فراموش می کنی. اما چگونه می توانی کسی را که مدت ها در ذهنت زیسته است بکشی؟ چگونه می توانی قدرت فکر کردن را از خودت بگیری؟ چگونه عزیزترین خاطراتت را پاک می کنی؟
انسان موجودیست که قدرت رام کردن همه ی طبیعت را دارد. تنها یک چیز بوده که قدرت رام کردنش را هرگز نیافته: ذهن خودش. 


ـــ ربط عنوان و متن اصلی، فقط یک حس است. یا شاید بتوان گفت یک استعاره. 

دوست (2)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بدرود خاموش

دور شدنت را می نگرم

دستانم در بدرودی خاموش

نامت خشکیده بر لب هایم

چشمانم تهی از هر احساس

رفتنت را نظاره می کنم


بدون آن که

حتی یک بار به تو گفته باشم

"دوستت دارم"...