آن زمانها اگر میپرسیدند خوش اندام یعنی چه؟ میگفتم یعنی عزیزجان. در ذهن کودکانه من، پس از باربیهایم عزیزجان خوش هیکلترین زنی بود که میشناختم. نگاهش که میکردی انگار نه انگار چهارده شکم زاییده و پا به سن گذاشته بود. هیکل قلمی و متناسب که همیشه یک پیراهن گل دار راسته در برش گرفته بود، و یک دست موی بافته شدهی بلند که تا پایین کمرش میرسید. موهایش را همیشه خدا رنگ مشکی میگذاشت. مشکی پرکلاغی، که احتمالن رنگ اصلی گیسوانش در سالهای دور بود. هربار به مشهد میرفتیم، با فشار دادن زنگ در خانهشان، صدای قدمهای پرهیاهویش را میشنیدم که آن همه پله را پشت سر هم پایین میآمد و به سمت در حیاط میدوید تا بازش کند و ما را در آغوش بگیرد. فرز و چالاک بود و به نظرم در جوانی میبایست شیطان هم بوده باشد. تصورش سخت نبود. دخترکی تر و فرز و زیبا با موهای پرکلاغی و زبان تند و تیز. بیخود نبود که آقا جانم بعد از این همه سال هنوز هم عاشقش بود.
آن زمانها، معمولن سالی یک هفته را در منزل عزیزجان و آقاجان میگذراندیم. و هر بار بلا استثنا، عزیزجان کل فامیل، از عمو و عمهها گرفته تا تمام نوه نتیجهها و فامیلهای دورتر را دعوت میکرد و به مناسبت حضور ما، یک شام خانوادگی تدارک میدید. هرگز از یاد نمیبرم که خودش دست تنها، خانه دو طبقه به آن بزرگی را آب و جارو میکرد و برای هفتاد هشتاد نفر، دو سه جور غذا میپخت. در این مهمانیها هرگز نمیگذاشت هیچ یک از عروسها و نوههایش کمکش کنند. نهایتش اجازه میداد در دور گرداندن سینی چای و چیدن سفره نقشی داشته باشند. اما پخت و پز و رفت و روب، همه و همهاش از صفر تا صد با خودش بود. آن شبها تنها کسی که بابت فعالیت بیش از حدش شاکی نمیشد آقاجان بود. هرچه نباشد، همسر سوگلیاش را خوب میشناخت و میدانست بیدی نیست که با این بادها بلرزد.
و چقدر که دلم تنگ میشود برای آن شبها. برای چهرهی خندان و چروک عزیزجان و صدای خندهاش...و بالا و پایین رفتنش از پلههای خانه با چنان سرعتی که هیچکس نمیتوانست به گرد پایش برسد.
آخرین باری که عزیزجان را دیدم ریشه موهایش کامل سپید شده بود. هیکلش تحلیل رفته بود، به زحمت راه میرفت و اسمم را به یاد نداشت. آشپزی نمیکرد، و هربار به آشپزخانه نگاه میکرد، آشپزخانهای که دیگر نمیتوانست پا در آن بگذارد و آشپزی کند، اشک در چشمانش جمع میشد. اما هنوز چهرهام را میشناخت و وقتی دستانم را در دست میگرفت میتوانستم جرقهای از آن شور و حال قدیم را در چشمانش ببینم. یک بار که هوش و حواسش سرجایش بود به گریه افتاد. دلیل گریه را جویا شدیم. گفت میترسم دیگر هرگز شما را نبینم. دلداریاش دادیم و گفتیم خیلی زود باز هم به دیدنش میآییم.
و ترس عزیزجان به حقیقت پیوست زمانی که مادرم تماس گرفت تا بگوید بابا عازم مشهد است و سپس سکوت کرد. در پاسخ از او خواستم دیگر ادامه ندهد. همه چیز را فهمیده بودم. نیازی به گفتنش نبود و من هم تحمل شنیدنش را نداشتم.
به بهانه امتحانهای پایان ترم به مشهد نرفتم و مراسم عزیزجان را از دست دادم. طاقت نداشتم بروم و ببینم که دیگر نیست و هرگز نخواهد بود. هنوز هم پس از چند سال سر مزارش نرفتهام. با این حال فقدانش را به شدت احساس میکنم. از همان زمانی که آقاجان را در تهران دیدم و در آغوشم گریست و گفت «عزیزجان رفت پیش خدا» فقدانش را با تمام وجودم احساس میکنم.