1. بچه که بودم، پدرم بهترین دوستم بود. تنها او بود که تن به خیالپردازیهای بی حد و مرز و گاه احمقانه ی من می داد. فرق نمی کرد بخواهم از به ستاره ها سفر کنم یا اعماق زمین. پدرم هرگز تنهایم نمیگذاشت. در راه خانه، پلی بود که از روی رودخانه عبور می کرد. رودخانهای که برای من شش ساله دهها متر عمق داشت و مملو از تمساحهای خونخوار بود. تنها پدرم بود که آن تمساحها را میدید. تنها او بود که میدانست یک پل چند متری آسفالت شده میتواند از هر پل چوبی دیگری خطرناکتر باشد. هربار از روی پل عبور میکردیم، او وحشت درون چشمهایم را می خواند و بلندتر از من فریاد میکشید. من را با عنوان "دوستی" صدا میزد و ار من میخواست مراقب باشم. در خیالات من، ما دو دوست بودیم. دو رفیق.
2. میان ستارهای را مدتی قبل دیدم. خیالاتم هنوز رهایم نمیکنند. تصور کردم پدر من هم مانند کوپر، مرا ترک میکرد و من نمیدانستم که آیا دوباره او را خواهم دید یا خیر. از دیدگاهی، من و مورفی، دختر کوپر، بسیار به هم شبیه هستیم. با این تفاوت که سه سال است من پدرم را ترک میکنم بدون آن که بدانم دفعه ی بعدی وجود دارد یا نه. سعی میکنم منفی بافی نکنم. اما زندگی به من یاد داده که تنها در یک لحظه میتوان عزیزی را از دست داد.
3. پدرم برای کاری چند روزه به تهران آمده بود. شب قبل از رفتنش، دو فرفره خریدیم. یکی برای من و یکی برای او. با وجود تفاوتهایمان، با وجود سکوت من، هنوز دو دوستیم، دو رفیق. هنگام رفتن بدرقهاش کردم. تاریک روشن صبح بود. به هر زحمتی بود بغضم را فرو خوردم و با خنده گفتم که دلتنگش خواهم بود. او نیز با خنده جواب داد: "من هم."
پس از رفتنش بغضم ترکید. چند قطرهای اشک ریختم. شب قبلش هوا خاک بود و حالا هم ابری. اضطراب داشتم برای آن یک ساعتی که قرار بود میان زمین و آسمان معلق باشد. نمیدانم مورف چگونه توانست بگذارد پدرش میلیونها سال نوری دور از او در میان ستارگان معلق بماند! در همین فکرها بودم که چشمم به فرفرهام خورد. کف زمین سرد نشستم و بارها و بارها فرفره را روی زمین چرخاندم. فرفرهای که جفتش در کیف پدر بود. چرخش فرفره آرامم کرد. یاد ساعتی افتادم که کوپر برای مورف با امانت گذاشت تا نشانی باشد از عهد و پیمان بین دو دوست. یادم آمد که در دقایق نهایی فیلم، کوپر از دخترکش پرسید: "از کجا میدانستی برمیگردم؟" مورف در پاسخ، ساعتش را نشان داد و گفت: "چون پدرم به من قول داده بود."
پدر من نیز به من قول داده بود. آن فرفره ی کوچک، قولش بود. عهد و پیمان میان ما بود. دیگر میدانستم که "دوستم" ، به سلامت خواهد رسید. نه در میان ستارهها گم میشود، و نه تمساحی او را خواهد خورد.