شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

آدمک

هر روز هفته برایم رنگ خاصی دارد. این موضوع از آنجا ناشی می شود که در دوره ی کودکستان، هر روز هفته را با رنگ خاصی یادمان می دادند. آدمکی روی دیوار نقاشی کرده بودند با لباس های رنگارنگ. هر روز لباسش یک رنگ بود و هر لباس معرف یکی از روزهای هفته بود. 

شنبه ها لباس آدمک طلایی بود. و انگار با تمام وجود لبخند می زد و ورودمان به هفته جدید را تبریک می گفت. لبخندش به من یاد داد هیچگاه از شروع هفته ای جدید نترسم و آن را به شکل شروعی تازه و متفاوت ببینم. 

یک شنبه ها سبز می پوشید. ملایم بود و سرزنده. با لباس سبزش به من می گفت: امیدوار باش! نترس و ادامه بده. هنوز راه درازی در پیش داری. 

دوشنبه ها آدمک آبی آسمانی می پوشید. نگاهش مانند رنگ لباسش آرام بود. معلوم بود خودش هم در وسط راه است. انگار می خواست به من حالی کند که نصف راه را آمده ای! در آرامش ادامه اش بده!

سه شنبه ها را خیلی دوست داشتم چون آدمک قرمز می پوشید! قرمز بودنش به من هیجان می داد. باعث می شد کل روز را به دنبال اتفاقی هیجان انگیز در اطرافم بگردم و جالب اینکه همیشه سوژه ای هیجان انگیز پیدا می کردم! جالب ترش آن که هنوز هم هر سه شنبه برایم هدیه ای هیجان انگیز به همراه دارد. 

چهارشنبه ها آدمک را زیاد دوست نداشتم. نارنجی می پوشید و من حس می کردم گرمش شده است. انگار به زور لبخند می زد. می دانست چیزی به آخر هفته نمانده اما دیگر توانی برایش نمانده بود. مثل دونده ی دویِ استقامتی که خط پایان را می بیند اما دیگر نفسی در سینه برایش نمانده. 

پنجشنبه روز مورد علاقه ام بود. آدمک سر تا پا بنفش می پوشید. از به پایان رساندن هفته خوشحال بود. موفق شده بود وظیفه اش را به انجام برساند. روزهای هفته را با لباس های رنگارنگش به ما یاد داده بود و به مناسبت این موفقیت رنگ مورد علاقه اش (بنفش!!) را می پوشید. این عادت را آدمک به من هم انتقال داد: که پنجشنبه هایم مال خودم باشد. که هر چقدر هم هفته ای سخت بگذرد، پنجشنبه را به اجبار هم که شده شاد باشم و خوش بگذرانم. پنجشنبه ها یک خوبی دیگر هم داشت. این که روز بعدش مجبور نبودم زود بیدار بشوم. می توانستم تا دیروقت بیدار بمانم! همیشه خواب زودهنگام و اجباری را توهینی به خودم می دانستم و از اینکه تا دیروقت بیدار بمانم، لذت غریبی می بردم! این می شد که همیشه پنجشنبه ها را به شادی می گذراندم. 

آدمک را هم تا شنبه فراموش می کردم!

و اما جمعه ها...

آن زمان آنقدر برای گذراندن آخر هفته در خانه شوق داشتم که دیگر ماجراهای آدمک در روز جمعه برایم مهم نبود.نمی دانم در آن جمعه های سرد چه می پوشید. خاکستری؟ سیاه؟ یا اصلا لباس بنفشش را در نمی آورد؟

حالا که فکرش را می کنم، می بینم که جمعه ها برای آدمک چقدر باید غمگین بوده باشد! تک و تنها، در اتاق بازیِ خالی از سر و صدای کودکان، چقدر باید غمگین شده باشد و اشک ریخته باشد. جمعه که می شد، شوق و ذوق پنجشنبه دیگر می خوابید و آدمک تنها و سرگشته می شد. او هم از جمعه ها بیزار بود. جمعه ها برایش سرد و تاریک بودند. و بی صبرانه منتظر بود شنبه بیاید تا باز با لباس طلایی اش شروع هفته را به بچه ها یاد آوری کند.