شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

پرنده‌ای که لانه ساختن بلد نبود- روز دوم

از فردای آن روز کذایی، برنج و گندم بیشتری پشت پنجره می‌ریختم تا سهم بیشتری نصیبش شود. همیشه بعد از رفتن گنجشک‌ها می‌آمد و به سرعت می‌رفت. دیگر از آن احتیاط روز اول خبری نبود. انگار که می‌دانست به انتظارش نشسته‌ام؛ مثل برق می‌آمد، چند دانه به نوک کوچکش می‌گرفت و در آنی پرواز می‌کرد. مسیر پروازش هربار متفاوت بود. یک روز به سمت درخت سرو انتهای خیابان می‌رفت، یک روز به سمت شمشادهای پرپشت کنار جدول، روزی هم به درون بوته گل سرخ پرپشتی شیرجه زد. 

این شد که نفهمیدم لانه‌اش کجاست. هر روز که از خانه خارج می‌شدم، بی‌اختیار در میان درختان به دنبالش می‌گشتم اما اثری از او نبود. 

دو هفته به همین ترتیب گذشت. شاید اگر آن طوفان خارج از فصل رخ نمی‌داد، دوستی میان ما هم هرگز شکل نمی‌گرفت.

نیمه‌های اردیبهشت بود و هوای نامتعادل بهاری. آسمان دخترک دمدمی مزاجی شده بود که گاه به پهنای صورت به روی عاشقش می‌خندید و می‌درخشید؛ اما ناگهان دلگیر و بارانی می‌شد. آن روز، باران تندی می‌بارید. باد به شدت می‌وزید و رعد و برق می‌زد. به قول مادربزرگم جن‌ها در آسمان عروسی گرفته بودند. طولی نکشید که باران تبدیل به تگرگ شد.

در خانه گرم و نرمم نشسته بودم و به صدای برخورد تگرگ‌ها با پنجره گوش می‌دادم. در آن هوا هیچ خبری از پرنده‌ها نبود. همه از ترس طوفان در لانه‌هایشان پناه گرفته بودند. با خود گفتم لابد دوست کوچک و عجیبم هم در لانه‌اش مانده است.

از جایم بلند شدم تا به آشپزخانه بروم. برحسب عادت نگاهم به سمت پنجره رفت.

و او آنجا بود...

گوشه پنجره پناه گرفته بود تا اندکی از شر طوفان در امان باشد. پر و بالش خیسِ خیس بود. چنان از سرما در خود گلوله شده بود که از دور شبیه به یک توپ رنگی کوچک به نظر می‌آمد.

نمی‌دانستم چه کنم. با تمام وجود می‌خواستم پنجره را باز کنم و او را در آغوش بگیرم. از طرفی خاطره‌ی دیدار قبلی‌مان مرا از انجام این کار می‌ترساند. نمی‌خواستم در این باد و باران از گوشه پنجره‌ام بپرد و سرگردان شود...

عاقبت دل به دریا زدم و به سمتش رفتم. پنجره را باز و دستم را به سویش دراز کردم. سرش را از گریبانش بیرون آورد. ابتدا به دستم و سپس به چشم‌هایم نگاه کرد.

بار دیگر آن نگاه هوشیار را در چشمانش خواندم. درمانده بود...درمانده‌تر از هرکسی که تا به حال دیده بودم.

زمزمه کردم: بیا...

به آرامی در کف دستم لغزید. انگشتانم را دورش حلقه کردم و او را داخل آوردم. می‌لرزید و قلب کوچکش با سرعتی غیرقابل باور به دستم ضربه می‌زد. 

بی‌اختیار او را به سینه فشردم. چند دقیقه‌ای گذشت و به تدریج ضربان قلبش آرام شد. 

تکان کوچکی خورد و فهمیدم که می‌خواهد از آغوشم بیرون بیاید. دستم را باز کردم.

کف دستم نشسته بود و با آن چشم‌های طلایی به من نگاه می‌کرد. نگاهش دیگر وحشت‌زده نبود.

و دوستی ما آغاز شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد