شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

کودکی 1 - برف می بارید

1. در بچگی همیشه قهرمانی داستانی یا کارتونی برای خودم داشتم. در رویاهایم با آن قهرمان همراه می شدم و کنارش می جنگیدم. عجیب آن بود که هرگز نمی خواستم خود آن قهرمان باشم! می خواستم خودم باشم! شیرین باشم و در کنار قهرمان داستان، که گاه بهترین دوستم بود و گاه معشوقم، تا پای جان بجنگم! می خواستم قهرمان جدیدی باشم که همه به نیکی از من یاد می کنند. و شجاعتم زبان زد خاص و عام باشد!

قهرمان هایم هیچ وقت انسان های طبیعی نبودند. اولین آن ها حتا شبیه انسان هم نبود! روباهی بود که برای نقش رابین هود در کارتون رابین هود(1952؟!) در نظر گرفته بودند و در نظر من مظهر شجاعت بود. بارها و بارها کارتون را تماشا کرده بودم. هربار مثل دفعه ی اول با دیدن انگشت پرنس جان می خندیدم، و شجاعت های رابین هود(که گاه فرقی با حماقت نداشتند!) هربار نفسم را بند می آورد. 


2. هشت سالم بود. برف می بارید. مدرسه تعطیل شد و سوار سرویس شدیم. همیشه من آخرین نفری بودم که از سرویس پیاده می شدم. برف شدیدتر و شدیدتر می بارید. کوچه های باریک بسته شده بودند. راننده بهانه ای آورد برای بارش برف و من را چند خیابان آن طرف تر، وسط برف ها پیاده کرد. آن روزها کم حرف و کم رو بودم. خجالت می کشیدم بگویم تا حالا تنهایی حتا تا سر کوچه هم نرفته ام. خجالت می کشیدم بگویم می ترسم گم شوم. در سکوتی بغض آلود پیاده شدم. ماشین به راه افتاد و دور شد. برف می بارید...چند گام جلو رفتم. اشک هایم همراه پاهایم شدند و بغضم ترکید. تا آن لحظه، هرگز درنیافته بودم که در زندگی تا چه حد می توان تنها بود.

برف می بارید. سوز هوا جای اشک ها را روی صورتم می سوزاند. اشک هایم را پاک کردم. می دانستم باید شجاع باشم. در خیال پردازی هایم همیشه شجاع بودم! وقتش بود که در زندگی واقعی نیز شجاع باشم. گام هایم را محکم تر برداشتم و به راه افتادم. کمی بعد، پارکی را دیدم با سنگ فرش سفید که حالا دار و درختانش نیز سپیدپوش شده بودند. همان پارکی بود که بابا تابستان ها برای دوچرخه سواری مرا به آن جا می برد! ناگهان امیدوار شدم! دیگر راه خانه را بلد بودم. سریع تر و سریع تر گام برداشتم. پارک را دوان دوان زیر بارش برف طی کردم. در آن ساعت و در آن هوای سرد، پرنده در پارک پر نمی زد! جز من و ردپای تنهایی ام، هیچ جنبنده ای آن جا نبود. برف می بارید...

بالاخره پارک هم تمام شد. رسیده بودم سر کوچه مان. تا در خانه دویدم. زنگ در را زدم. می دانستم الان مامان در را باز می کند و منتظر می ماند تا من بالا بروم و ناهارم را بخورم. می دانستم که هرگز به او، به بابا، به هیچ کس نخواهم گفت که راننده سرویسم به وظیفه اش عمل نکرده و من را دور از خانه پیاده کرده. می دانستم این راز را شاید تا آخر عمرم به کسی نگویم. می خواستم آن چند دقیقه تنهایی را تنها برای خودم نگه دارم.

 

3.آن چه نمی دانستم این بود که تا سال های سال بعد، حتا همین الان که این جملات را تایپ می کنم، تنهایی ام همواره با سرما همراه خواهد بود. سرمایی ناخوشایند که حاصل برف و بوران درونم است و گاه تمام وجودم را فلج می کند. و من هربار به خودم می گویم که باید مثل رابین هود شجاع باشم و از پرنس جان، داروغه و تمام آن سربازان بدجنس نترسم چون مردم ناتینگهام به من احتیاج دارند. شاید هم بیش از همه، خودم به خودم، به رابین هود درونم احتیاج دارم تا نترسم و در تاریکی شب بزنم به دل خطر و طلاهای پرنس جان را از زیر بالشش کش بروم!




پی نوشت: مطالب با عنوان اصلی "کودکی" به صورت ناپیوسته و پس و پیش شده ادامه دارند!