نگاهشان میکنم. تک تک عکسهایشان را از نظر میگذرانم. به چشمهایشان دقیق میشوم. و پرسشی که از کودکی در وجودم لانه کرده، ذهنم را قلقلک میدهد: به چه فکر میکنند؟ فرق من با آنها در چیست؟
شاید این باشد که عینک میزنم آن هم عینک بدون قاب که این روزها دیگر مد نیست و جایش را عینکهایی با قابهای کلفت کائوچویی با رنگهای تند و شاد گرفتهاند. عینکهایی که وزن زیادشان باعث میشود سردرد بگیرم و به جای آن که حالتی اسپرت، راحت و دخترانه به صورتم بدهد، آن را از ریخت افتاده و در هم نشان میدهد.
شاید این باشد که موهایم لخت نیست. و به جایش جعد مسخرهای دارد که صاف کردنش آنقدر عذاب آور است که اکثر اوقات از خیرش میگذرم و تنها به جمع کردنشان زیر مقنعه یا روسری، اکتفا میکنم. برای همین هیچوقت نمیتوانم آنطور که دلم میخواهد فرق باز کنم یا حتا موهایم را با تل سر عقب ببرم.
شاید دماغم زیادی بزرگ است، لبهایم زیادی پهن است، صورتم زیادی لاغر است، ...
خلاصه آنکه، نمیدانم! اما انگار همیشه چیزی در صورتم کم است.