دلتنگی
این واژه برایم به تو خلاصه می شود و همه ی نبودن هایت. به وقت هایی که به کتاب فروشی می رفتم و مثلاً حواسم به قفسه کتاب ها بود، اما در اصل در انتظار تو بودم. که شاید بیایی و در باز شود و من یک بار دیگر اتفاقی ببینمت. با رفتنت همین لذت ساده ی "اتفاقی دیدن" را هم از من گرفتی.
دلتنگی یعنی یک اتفاق ساده بیفتد و من فکر کنم تو اگر بودی چقدر می خندیدی به این اتفاق.
دلتنگی یعنی کودکی با بادکنک هلیومی ببینم و تو را به جای آن کودک تصور کنم.
دلتنگی یعنی تو هیچوقت این واژه ها را نمی خوانی...