امروز مادرم مردی را که دوست داشت ترک کرد.
آن مرد را پیشتر ندیده بودم.
حدسهایی درباره رابطهی پنهانی مادرم به ذهنم رسیده بود؛ اما هرگز به افکارم اهمیت ندادم. به درخششی که بار دیگر صبحها در چشمانش دیده میشد توجه نکردم. گوشهایم را به روی آوازهای عاشقانهای که هنگام کار در آشپزخانه میخواند، بستم؛ و نپرسیدم که جریان عطر جدیدی که پیش از خارج شدن از خانه استفاده میکند چیست.
امروز با خود میاندیشم که شاید مادرم نیز هر زمان که من با مرد جدیدی آشنا میشدم، چشم و گوشش را به روی تمام این نشانهها میبست. وانمود کردن به ندانستن سادهتر از بازخواست کردنی است که جوابش را از پیش میدانی.
پدرم هرگز متوجه نشد. به ندرت در خانه بود و حضورش نیز چندان تفاوتی با نبودنش نداشت. در نظر او، مادرم هنوز همان دختر پاکدامن و چشم و گوش بستهای بود که بیست و هشت سال پیش با او ازدواج کرده بود. خیانت چنین زنی به شوهرش هرگز در مخیله او نمیگنجید.
خیانت مادرم (اگر بتوان نام آن را خیانت گذاشت) هیچ شباهتی به مثلثهای عشقی نداشت که امروز در فیلمها میبینیم. مادرم خیلی ساده پس از سالها عاشق شد. در سکوت عاشق شد و در همان سکوت تصمیم گرفت که از عشقش دست بکشد. «آن مرد» شور زندگی را بار دیگر به او بازگردانده بود.مادر دلمرده من که روزها سرگرمیای غیر از رسیدگی به خانواده و شغلش نداشت؛ ناگهان زن دیگری شده بود. همیشه به ظاهر و حفظ آن اهمیت میداد. به همین دلیل در نگاه اول تغییراتش نمایان نبود.
اما من میفهمیدم. من، دختری که بیست و پنج سال با او زیسته بودم و همواره تلاش کرده بودم از او و نصیحتهای مادرانهاش فرار کنم، ناگهان به شدت خود را به او نزدیک میدیدم. دورادور تماشایش میکردم و در سکوت نگرانش بودم و به حال خوشش غبطه میخوردم. گویی جای نقشهای مادر و دختری ما پس از این همه سال عوض شده بود.
امروز خودش پیش من آمد. عصبی بود و دستهایش را بهم میفشرد. از من خواهش کرد که چند دقیقه کتابم را کنار بگذارم و به حرفهایش گوش کنم. قصد داشتم با غرغرهای زیرلبی همیشگیام او را از سر باز کن؛ اما حالت چهرهاش مرا از این کار بازداشت. فهمیدم میخواهد چه بگوید. خود من زمانی که میخواستم اولین مرد مهم زندگیام را به او معرفی کنم؛ همین حالت را داشتم.
رو به رویم نشست. مانند دختر کوچکی دستهایم را گرفت. و گفت که مردی جز پدرم در زندگیاش وجود دارد. با این که پیشاپیش قضیه را میدانستن، یخ کردم. شنیدنش از زبان مادرم بسیار متفاوت بود با شک و شبهات درون ذهنم.
نگفت کجا و چگونه با «آن مرد» آشنا شده یا عمق رابطهشان چقدر است. در عوض از احساسش گفت. از این که چقدر نبودن پدرم و زندگی نیمه مستقل من در آن خانه، هر روز به او فشار میآورده.از در و دیوارهای تنگ خانه گفت که گاهی انگار میخواستند آوار شوند روی سرش. و سرانجام زمزمه کرد که «آن مرد» زندگی را به او بازگردانده و احساساتی را که سالها بود میپنداشت فقط در قصهها وجود دارند در وجودش زنده کرده. اما به نقطهای رسیده که مجبور شده بین ما و او، یکی را انتخاب کند.
میخواستم در آغوش بگیرمش و بگویم که چقدر برایش خوشحالم. چقدر از اینکه بالاخره احساسات من نسبت به مردهای جوان اطرافم را درک کرده خوشحالم. چقدر دلم میخواهد خوشبخت باشد و با آن مرد زندگی جدیدی را آغاز کند...
اما در عوض به سردی پرسیدم: انتخابت چیست؟
اشک درون چشمانش تیغی بود که در اعماق جانم فرو میرفت. زمزمه کرد که همسر و دخترش را انتخاب کرده است. که هیچ عشقی را جایگزین ما نمیکند. چشمانش اما چیز دیگری را فریاد میزد. چشمان من نیز ملتمسانه به اشتیاق حبس شدهی درون چهرهاش خیره شده بود.
چند دقیقهای سکوت کردیم. بسیاری ارزشها و مسائل زبانمان را بسته بود. ناچار با نگاه سخن میگفتیم. بیاختیار دستان کار کردهاش را فشردم. چشمانش برقی زد و نشان داد که ناگفتههایم را فهمیده.
سپس از من خواست که هنگام خداحافظی با او همراهیاش کنم: «اگر بار دیگر تنها ببینمش، توان جدا شدن از او را نخواهم داشت. وجود تو در آنجا باعث میشود به یاد بیاورم که باید تمامش کنم. لازم نیست چیزی بگویی. حتی لازم نیست به او نزدیک شوی. فقط...بیا...
تنها توانستم سری به نشانه موافقت تکان دهم. بغض تمام وجودم را فراگرفته بود و در عین حال، اشتیاق شدیدی داشتم برای دیدنِ «آن مرد». آن که قلب مادرم را در میانسالی اینچنین ربوده بود و نزدیک بود خود او را نیز از زندگی من برای همیشه برباید.
یک ساعت بعد را در سکوتی دلهرهآور سپری کردیم. من در دلهره اولین دیدار با معشوق مادرم بودم و مادر در هول و ولای آخرین دیدار. فاصله تا محل قرار را من با راهنمایی مادر رانندگی کردم. مقصدمان یکی از پارکهای دنج اطراف محل کار مادر بود. گفت که محل نخستین دیدار عاشقانهشان همین پارک بوده است و مکان جدایی نیز باید همین جا باشد. با این انتخابش بار دیگر مرا حیرتزده کرد. احساسات دخترانه مادر میانسالم چقدر عمیق بود و من نمیدانستم...
و او منتظرمان بود...
«آن مرد»
نمیتوانستم با لفظ دیگری به او فکر کنم. مادر نیز اسمش را به من نگفته بود. در حرفهایش تنها با ضمیر «او» خطابش کرده بود. گویا میترسید بر زبان آوردن نام او، در تصمیمش برای تمام کردن آن رابطه خللی ایجاد کند.
پشتش به ما بود اما ناگهان برگشت. حضور مادرم و عطر او را احساس کرده بود. در لحظهای که چهرهاش را دیدم، فهمیدم چرا مادرم عاشقش شده. و فهمیدم او نیز به راستی عاشق مادرم است و این رابطه برایش بسیار جدیتر از یک برخورد کوتاه بوده.
از پدرم خوشقیافهتر بود. چشمانی نافذ داشت؛ قدی بلند و انبوهی موی سپید. از آن دست مردان میانسالی بود که سپید شدن زودهنگام موهایش تنها به جذابیت آنها افزوده بود.با صلابت در جای خود ایستاده و دستها را در جیب بارانیاش فرو برده بود. ابتدا با شوق به مادرم نگریست. سپس نگاهش متوجه من شد. برق ترس را در چشمانش دیدم و بار دیگر حس کردم مادری شدهام که مچ دختر نوجوانش را هنگام دیدار با پسری گرفته است. سعی کردم با زدن لبخندی وحشت را از چهرهاش بزدایم؛ اما زن سنگدل درونم بار دیگر به من یادآوری کرد که «آن مرد» معشوق مادرم است. این شد که نگاه سنگی و بیحالت خود را از او دزدیدم.
به مادر اشاره کردم که منتظرش خواهم ماند و جلوتر نرفتم. سری به نشانه تأیید نشان داد و به سوی او رفت. زیر چشمی نگاهشان میکردم. منتظر بودم یکدیگر را در آغوش بگیرند اما این اتفاق هرگز نیوفتاد. در فاصلهی یک نفس از هم ایستاده بودند و زمزمه میکردند. او دستان مادرم را گرفت. میتوانستم تصور کنم با چه استیصالی دستان یکدیگر را میفشرند. دختر عصیانگر وجودم فریاد میزد و التماسشان میکرد که بدون لحظهای تردید باهم فرار کنند. این فریاد بارها تا لبانم آمد و خاموش شد. چنان کشمکشی درونم در جریان بود که نفهمیدم خداحافظی مادرم چقدر طول کشید.
سرانجام جدا شدند. مادرم با گامهایی استوار پشتش را به او کرد و به سوی من آمد. نگاهش سخت شده بود. در چهره و حرکاتش، دفن شدن عشقی را میدیدم که مجال چندانی برای زیستن نیافته بود. حتی یک بار نیز رویش را به سوی «آن مرد» برنگرداند. با دندانهایی بهم فشرده زمزمه کرد: «برویم.»
من اما نمیتوانستم چشم از آن مرد بردارم. برخلاف مادرم، اشک میریخت و خودش را تنگ در آغوش گرفته بود. شانههایش افتاده بود و میلرزید. مرد استواری که ابتدا دیده بودم به همین سادگی ناپدید شده بود.در این لحظات چقدر از مادرم شکنندهتر و بیپناهتر مینمود.
یک بار دیگر این فکر از ذهنم عبور کرد که چه مرد جذابی است...
با فشار دست مادر روی بازویم به خودم آمدم. بازوی مرا کشید و به بیرون پارک هدایتم کرد. بالاخره نقشهایمان به جای اولش بازگشته بود و من دختر کوچکی شده بودم که باید همراهم مادرم به خانه بازمیگشتم.
امروز مادرم مردی را که عاشقش بود رها کرد.
امروز... من مادرم را از نو شناختم.