چند روز پیش بعد از سالها دست به قلم بردم ببینم میتوانم باز هم نقاشی بکشم یا نه. نتیجه، حتا از انتظار اندک خودم هم نا امیدکنندهتر بود. خطوط درهم و برهم و نامتناسبی که مشحص بود از روی اجبار کشیده شده، باعث شد حسرت بخورم که چرا نقاشی را که آن همه دوستش داشتم رها کردم...
آن سالها با اکولین نقاشی میکشیدم. عاشق رنگهای تند و شادش بودم که باید با احتیاط قطره قطره در پالت میچکاندم و رقیق میکردم. بعد قلم مو را فرو میبردم در رنگ و میکشیدم روی کاغذهای ضخیم نقاشیام. و طرح مدادیام این گونه رنگ و لعاب میگرفت. هر نقاشی داستانی برای خود داشت. وجه شبه تمامیشان بچهها بودند. بچههایی با لباسهای شاد و رنگارنگ که در دشتهای پر از گل میدویدند یا دست در دست یکدیگر آواز میخواندند. صدای آواز و خندهشان را در سرم میپیچید. صدایشان با بوی تند رنگها آمیخته بود و تا زمان خشک شدن نقاشی، پژواک صدایشان در خانه شنیده میشد. هر نقاشی، تجسم یکی از رویاهای کودکانهای بود که با رنگهایم به آن زندگی میبخشیدم.
نمیدانم آن کودکان شاد اکنون در کدام گوشهی خانه خاک میخورند...
خیلی دوست دارم بدانم اگر این روزها دوباره نقاشی را شروع کنم (بر فرض آن که همهی استعدادم را نریخته باشم در جوی آب!) چه خواهم کشید. شاید کوچه پس کوچههایی را بکشم که برگهای زرد و سرخ آنها را فرش کرده و دختری با موهای رها در باد در آنها قدم میزند. یا یک ساحل آفتابی و خلوت، که تنها همنشینش دختری است که لب دریا نشسته و با پیش آمدن هر موج، لبخند بر لبش مینشیند. و با این که درس و دانشگاه و فیزیک امانم را بریده، احتمالا از کشیدن یک دختر عینکی با لباسهای پر از گچ مقابل یک تخته سیاه پر از معادله هم لذت خواهم برد...
شاید این هم از آن رویاهایی باشد که شوخی شوخی جدی میشود. اکولین ندارم اما مداد شمعی هست و تا دلم بخواهد کاغذ سفید...
حالا که فکرش را میکنم، جدی جدی دوست دارم ببینم دخترک در نقاشیهایم به چه کاری مشغول است...
در زندگی هر شخصی یک رخدادی، شخصی یا چیزی هست که تا آخر عمرش نمیتواند با آن ارتباط برقرار کند. برای من، چای نقش پدیدهای را داشت که همیشه از آن فراری بودم. بابا همیشه میخندد و میگوید
در خانوادهای به دنیا آمدم که بساط کتری و قوری و سماور از کلهی سحر تا نصفهی شب به راه بود. روز با چای آغاز میشد و با چای هم به پایان میرسید. چای صبحانه، چای قبل از ناهار، بعد از ناهار، عصرانه، قبل از شام، بعد از شام، و بالاخره قبل از خواب(این آخری تخصص بابا بود و هست.) شاید همین اشتیاق همیشگی به چای و عطر پایدار آن در خانه بود که باعث شد هیچوقت لب به چای نزنم. مامان گاهی از این عادتم شاکی میشد اما آشنا و فامیل قانعش میکردند. میگفتند بزرگتر بشود میخورد.
مدرسه شروع شد و من چای نخوردم. 12 سال تحصیلیام باز بویش برایم ناخوشایند بود و طعمش از بویش بدتر.
کم کم همه عادت کردند که مراعات کنند و در مهمانیها چای تعارفم نکنند.
گفتند دانشگاه برود چایی خور میشود. میگفتند اضطراب شبهای امتحانی و درسهای سنگین را فقط چای تسکین میدهد.
5 سال گذشت و لیسانسم را گرفتم و باز هم چای نوشیدن برایم تحمل ناپذیر است. بابا تازگیها فقط میخندد و میگوید: وقتی چایی تعارفت میکنند جوری نگاه میکنی انگار به جای چای، فحش بهت داده باشند. گاهی هم به شوخی میپرسد: شیرین چایی میخوری؟
کار فک و فامیل هم از مراعات گذشته و دیگر به این عادت من میخندند. هربار میبینمشان میپرسند: هنوز چایی نمیخوری؟ و پاسخشان هنوز هم منفی است.
تازگیها میگویند سر کار که برود، شوهر که بکند، بچهدار که بشود چاییخور میشود.
و من فقط میخندم به این امیدشان به چای خوردن من و این که در مهمانیها دست رد به چایی که تعارفم میکنند نزنم. و نمیفهمم چه اصراری دارند به این عادت قدیمی من که احتمالا از بدو تولد داشتهام. چون ته دلم میدانم زمانی که سر کار بروم، شوهر هم بکنم، بچه هم بیاورم، حتی اگر شوهر و بچهی خودم هم عاشق چای باشند، باز هم تا آخر عمر لب به چای نخواهم زد.