نامش را نمیدانم. هرگز پرندهای شبیه به او ندیدهام. هرگز صدایش را نشنیدهام. هرگز ندیدهام جفتی داشته باشد. حتی نمیدانم بالغ است یا نه.
فقط میدانم که نمیتواند لانه بسازد.
همانداره گنجشک است اما بیاندازه کمروتر؛ با رنگهایی شادتر. شاید بیشتر شبیه به جوجه رنگیهایی باشد که در کارتن کنار خیابان میفروشند. گرچه جوجه رنگی نیست اما من در دلم او را «جوجه رنگی من» صدا میزنم.
اولین بار که متوجه وجودش شدم، صبح یک روز برفی بود. به عادت همیشگی برای گنجشکهای گرسنه و سرمازده کمی گندم پشت پنجره ریخته بودم. خودم در فاصلهای امن از پنجره نشستم و با اشتیاق مشغول تماشای سور گرفتن گنجشکها شدم. غوغا کرده بودند. فقط در چند دقیقه از آن همه گندم، تنها چند دانه کوچک باقی گذاشتند و رفتند. در حالی که به پهنای صورت میخندیدم بلند شدم که دنبال کارهای خودم بروم.
ناگهان «او» را دیدم.
اول فکر کردم گنجشکیست که از بقیه جا مانده؛ اما توجهم به رنگ پرهایش جلب شد: سبز سیر و نارنجی درخشان. انگار که کسی روی بالهایش آتشبازی بهپا کرده باشد.
با احتیاط روی لبه پنجره نشست. دور و برش را میپایید مبادا پرنده دیگری به او نزدیک شود. به آرامی چند دانه گندم باقیمانده را برداشت. آنقدر به نظرم تنها و درمانده رسید که با بیاحتیاطی به پنجره نزدیک شدم تا بهتر ببینمش.
با وحشت سرش را بلند کرد و من را دید. در آن لحظه حاضر بودم قسم بخورم که با آن دو چشم طلاییاش با من حرف میزد.
در کسری از ثانیه، پریده و ناپدید شده بود...
بعد از سال ها بار دیگر "قصه عینکم" نوشته رسول پرویزی را خواندم. قصه پسری که به قول خودش "نیمه کور" بود اما نمی دانست. خیلی ها شاید قصه عینکم را بخوانند و بخندند. اما برای من قصه، فراتر از یک داستان طنز است. قصه عینکی شدن خودم است. شاید قصه عینکی شدن خیلی های دیگر هم باشد.
هشت سالم بود و تازه رفته بودم کلاس سوم. در یک مدرسه جدید و شهر جدید، که روی هم می شود یک دنیای جدید از دید هشت ساله ها.
مدرسه جدید آن روزها چندان چنگی به دلم نمی زد. تخته های سفید کلاس بدجور روی اعصاب و روانم پیاده روی میکرد. همه ماژیکها کم رنگ بودند و خوب نمینوشتند. به سختی میتوانستم نوشته های روی تخته را بخوانم. دلم همان تخته سیاه و گچ های مدرسه قبلی ام را میخواست. دیدن نوشتههای ماژیکی انگار روز به روز سختتر میشد و هر بار بیشتر مجبور بودم برای دیدن ردشان روی تخته، چشمهایم را تنگ کنم.
اما مدرسه جدید با همه ی کم و کاستی هایش، مثل همه ی مدرسهها معلم بهداشت داشت و تست سالانهی بینایی سنجی. تا قبل از آن همه از جمله خودم متفقالقول بودند که چشمانم خیلی هم خوب میبینند. حتی یک بار دکتر مهربانی گفته بود دید چشمهایم مثل عقاب است.
آن روز اما اوضاع جور دیگری پیش رفت. لحظه ای که جلوی تابلوی بینایی سنجی ایستادم، فهمیدم مشکلی وجود دارد. دیدن ردیفهای پایینی برایم سخت بود. سعی کردم جهت نشانهها را حدس بزنم اما موفق نشدم. اخمهای معلم بهداشت درهم رفت. برگهای برایم نوشت و دستم داد که به والدینم بدهم.
شب در خانه با ترس و لرز برگه را نشان دادم. ترسیده بودم چون حس میکردم اشکال و ایرادی دارم که رفعشدنی نیست.
روز بعد به بیناییسنجی رفتیم و از آنجا راهی عینک سازی شدیم. یک هفته بعد عینک کوچکم با قاب مشکی حاضر بود. یک بند مشکی هم داشت که دور گردنم بیاندازم مبادا از سر حواس پرتی گمش کنم.
عینگ را به چشمم زدم و. بار دیگر ریزترین جزئیات دنیا را دیدم.
فردایش عینک را داخل جعبهاش گذاشتم و به مدرسه رفتم. جعبه را با احتیاط زیر میزم باز کردم و عینک را به چشم زدم. از تمسخر بقیه نگران بودم. اما بغل دستیام تنها نگاهی به من کرد. خندید و گفت: «اِ شیرین! عینکی شدی!»
ترسم از عینک زدن همانجا ریخت اما تا چند سال بعد تست بینایی سنجی برایم کابوس بود. هر سال چشمهایم ضعیفتر میشدند و من غصهام میگرفت که نکند یک روز دیگر نتوانم ببینم. در کتاب علوم درباره ی ضعیف شدن چشم خوانده بودم. می دانستم به مشکلی که من دارم می گویند "نزدیک بینی". یعنی قرنیه چشمم محدب تر از حالت عادی شده و من دیگر نمی توانم فاصله های دور را واضح ببینم. بی صبرانه منتظر بودم بزرگ بشوم و چشمهایم را عمل کنم تا بار دیگر بتوانم بدون عینک ببینم که سنگین بود و هروقت عوضش میکردم تا چند روز سردرد امانم را می برید. میخواستم وقتی تنها در خیابان قدم میزنم متلک عینکی و چهارچشمی را از پسرهای نوجوان نشنوم. و دیگر در جمع کسی سوال احمقانه ی "بدون عینک چقدر می بینی؟" را از من نپرسد.
همه این ها گذشت تا این که دو سال پیش بابا پرسید آیا میخواهم بالاخره چشمهایم را عمل کنم یا نه؟
در آن لحظه شنیدن جملهی "من عینکم را دوست دارم" از نظر خودم هم عجیب بود. انگار که قرار باشد معشوقی فراموش شده را از من جدا کنند و ناگهان فهمیده باشم چقدر دوستش دارم.
بارها از من پرسیدند چرا چشم هایت را عمل نمیکنی. و من هربار می گویم علاقهای به این کار ندارم. توضیحی درباره ی علاقهام به عینکم نمیدهم چون میدانم برای کسی به جز بعضی عینکیها قابل درک نیست. من و عینکم آنقدر بهم وابستهایم که اگر دو دقیقه هم گمش کنم نگران می شوم. شاید عجیب باشد ولی در دورانی که عصر عمل کردن و تصحیح و ترمیم عیب های ظاهریست، من تصمیم گرفتهام با این دوست 16 ساله ام تا آخر عمر زندگی کنم.
اعتراف سختی است ولی...واقعا از تصور خداحافظی کردن با عینکم غمگین می شوم :)