شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

اسباب کشی

از وقتی یادم می‌آید اسباب‌کشی جزئی گریزناپذیر از زندگی‌مان بوده است. این که تمام خاطراتت را لای چند کارتن و چمدان بپیچی و از این سر شهر به آن سر شهر- گاهی هم از این سر کشور به آن سر کشور ببری. هر اسباب کشی مصادف است با شکستن و گم شدن تعدادی از وسایل و خرید مشابه آن‌ها، تا خاطرات جدیدی را بسازند و باز در اسبا‌ب‌کشی بعدی بشکنند و گم شوند. اسباب‌کشی معنایش تجدید خاطرات است. یافتن ساعتی که فکر می‌کردی گمش کردی، کتابی که پنهان کرده بودی تا دیگر ریختش را نبینی و عروسکی که با دیدنش یاد گذشته  تمام وجودت را فرا می‌گیرد. تمام بایدها و نبایدها، بودن‌ها و نبودن‌های چند ساله‌ات را مرور می‌کنی با علم به این که به احتمال قریب به یقین دیگر به این مکان بازنخواهی گشت. دیگر گوشه‌ی این اتاق گریه نمی‌کنی. و هزاران دیگرِ تلخ و شیرین دیگر...

تلخ‌ترین قسمت اسباب‎کشی شاید بسته بندی کردن کتاب‌ها باشد. هر کتاب را قبل از آن که در کارتن بگذاری، هزاران بار بو می‌کنی، ورق می‌زنی، یادداشت تقدیمی صفحه اولش و جملات مورد علاقه‌ات را بارها و بارها می‌خوانی. حس دور شدن از کتاب، این که نتوانی تا مدتی بازش کنی، ورقش بزنی و در داستانش غرق شوی بدترین حس دنیا است. هر کتاب انگار که تکه‌ای از وجودت باشد که باید برای مدتی دفنش کنی و درد دوری‌اش را تاب بیاوری. هر کتاب خاطره‌ای است تکرارنشدنی که با به یاد آوردنش هم‌زمان می‌خندی و گریه می‎کنی از تلخ و شیرین‌اش، دور و نزدیک بودنش. این که سطر داستان، هر مصرع از شعر را در چه زمان و مکانی و در کنار چه کسی خواندی، همه و همه در ذهنت مرور می‌شود و تو  در رویاهایی بی‌پایان گم می‌شوی...

و سرانجام به خودت می‌آیی، اشک‌هایت را پاک می‌کنی  و شروع می‌کنی به بسته بندی کردن بدون آن که اجازه دهی احساساتت باعث شود کارت کند شود. دائم به خودت یادآوری می‌کنی که وقت تنگ است و باید عجله کنی چون هزار کار ناتمام دیگر برای این اسباب‌کشی لعنتی همچنان باقی مانده. به خودت می‌گویی "فقط عزیزدردانه‌ها را جمع نمی‌کنم. آن‌ها باشد برای آخر." و ناگهان به خودت می‌آیی و می‌بینی کتاب‌های عزیزدردانه‌ات شده‌اند یک قلعه که دور خودت ساخته‌ای چون طاقت دوری‌شان را نداری...و این‌جا است که لعنت می‌فرستی به هفت جد و آباد اسباب‌کشی و کوچ نشینی و ییلاق و قشلاق و خلاصه هر کاری که موجب شود از عزیزانت دور شوی. حالا چه کتاب باشد، چه انسان، چه خاطره...

بخشش

شب گذشته جمله‌ی جالبی شنیدم که هرچند خطاب به من نبود اما به هر حال تأمل برانگیز بود: یاد بگیر خودت را ببخشی. 

تابستان

امتحان‌ها هم تمام شدند و من ماندم و خانه‌ی خالی و تابستانی که آمده اما نمی‌توانم حسش کنم. دوستانم به خانه‌شان بازمی‌گردند و من همچنان باید بمانم بلکه این یک هفته ده روز هم بگذرد و برگردم به اتاق نورگیر خودم و اندکی آسایش خیال.

چقدر خوبه

چقدر خوب است بتوانی به کتاب فروشی ای بروی که فروشنده‌اش تو را می‌شناسد. می‌داند دوست نداری موقع نگاه کردن کتاب‌ها کسی مزاحمت شود، و این که هرگز پلاستیک برای کتاب‌هایت نمی‌خواهی و همه را می‌گذاری داخل کیفت تا حس کنی متعلق به تو هستند و نه هیچکس دیگر

مژدک

1

ساعت از هفت و نیم گذشته و این یعنی کلاسم شروع شده. این ترم آنقدر دیر به کلاس هایم رسیده ام که دیگر برایم عادی شده و در نتیجه دیگر برای رسیدن به دانشگاه عجله نمی کنم.  روز نسبتن تمیزی ست. خیابان شریعتی هرگز نکرده خلوت است. سوار اولین تاکسی خطی می شوم که مسیرش سید خندان است. از ضبط صوت صدای مازیار فلاحی می آید: گاهی زیر بارون...

لبخند می زنم. امروز در تاکسی صدای ناخواسته ای نیست که بخواهم از آن فرار کنم. نه مسافرها و نه راننده، هیچ کدام سرشان برای حرف زدن درد نمی کند. از رادیو هم برنامه ی اعصاب خردکنی پخش نمی شود. پس به جای در آوردن هندزفری می گویم: آقا می شه صداشو بیشتر کنی؟

2

از اتمام کلاس ها و تنهایی، مرا به این کتاب فروشی کوچک کشانده. اینجا را دوست دارم. خلوت و ساکت است. از در که وارد می شوی انگار سر و صداهای تمام نشدنی محله ی سید خندان خاموش می شوند. آن گوشه جلوی ویترین لوازم تحریر، یک میز کوچک هست و چند صندلی. که اغلب خود صاحبان مغازه- خانم و آقایی مسن با موهای سپید که خانم و آقای دکتر صدایشان می زنند- آن جا می نشینند و چای می نوشند و بحث می کنند. به ندرت هم مشتری پررو و سرگردانی مثل من که دلش می خواهد همانجا کتاب را سر تا ته بخواند و نخرد و در همان حال خستگی هم در کند، با کیف و پالتو و سایر بند و بساطش روی یکی از صندلی های چوبی ولو می شود. خوبی کتاب فروشی ها آن است که هرگز تو را بیرون نمی کنند. اجازه می دهند در خلوت خودت و سر فرصت کتاب ها را نگاه کنی و در افکارت غرق شوی. 

این کتاب فروشی خاص یک مزیت دیگر هم دارد: خلوت است و میز و صندلی دارد! همین است که شده نقطه گریز دنیای من. روزی باید از خانم میان سال و مو فرفری که همیشه پشت پیشخوان است، سرگذشت این جا را بپرسم. از آن جاهایی است که یک داستان قشنگ و قدیمی از سرگذشتش در می آید! دیدن سینک دستشویی کوچک و لوازم آشپزی که پشت پیشخوان در گوشه ای دور از چشم به دیوار آویخته شده، بیشتر به این کار ترغیبم می کند. کتاب فروشی در کنار قفسه ی کتاب های کودک و نوجوانش، یک اتاقک هم دارد پر از کتاب های خاک خورده و فراموش شده. و یک پلکان فلزی که می رسد به... . نمی دانم به کجا می رسد! دوست دارم تخیل کنم خانم و آقای دکتر و خانم پشت پیشخوان (که در خیالم خواهرزاده شان است) آن بالا زندگی می کنند. به نظرم زندگی شان باید خیلی رویایی باشد.

یک روز یک خانه ی دوطبقه می خرم و طبقه ی پایینش را کتاب فروشی خواهم کرد...کتاب فروشی با کفپوش های چوبی و بوی قهوه و کاغذی که هوا را آکنده کرده...

3

پیرمرد محترمی وارد کتاب فروشی می شود. در تقریب سن دیگران زیاد خوب نیستم. اما حدس می زنم حدود هفتاد سال داشته باشد. با وجود سن زیادش سرحال و قبراق است. از آن هایی که موهایش یک دست سپید شده اما هنوز با قبراقی پسربچه های ده دوازده ساله گام برمی دارد. به سوی خانم فروشنده می رود و با شور و اشتیاق از او می پرسد رمان جدید چه آورده اند. 

خانم فروشنده به گرمی از او استقبال می کند. معلوم است پیرمرد مشتری دائمی آن جاست: اتفاقی نادر در جامعه ی امروزی! فروشنده، کتاب های جدید را به او نشان می دهد. پیرمرد، چندتایی را با اشتیاق ورق می زند و می پرسد: مطمئنید اینا جدیدن؟ نمی خوام براش کتاب تکراری ببرم! هرچه برایش می خرم سریع می خواند!

عشق در کلامش جاری ست. درجا به او علاقمند می شوم و باقی مکالمه با با دقت بیشتری گوش می دهم. خانم فروشنده به پیرمرد تضمین می دهد که این کتاب ها جدید هستند و اگر نبودند، پیرمرد می تواند آن ها را برگرداند. گل از گل پیرمرد می شکفد. با ذوق کیسه ی کتاب های جدید را در دست می گیرد و شلنگ تخته اندازان (تا جایی که سنش اجازه می دهد) از در خارج می شود. دلم می خواهد دنبالش بروم. در ذهنم، خانه اش را تصور می کنم: پیرمرد کلید می اندازد و وارد می شود. همسرش، پیرزنی ریزنقش که به اندازه ی خودش سپید مو و سرحال است با استقبالش می آید. پیرمرد با ذوق کتاب ها را تقدیمش می کند و پیرزن با خوشحالی دختری خردسال آن ها را ورق می زند...

خیالم را همین جا متوقف می کنم و به این نتیجه می رسم که زندگی باید همینقدر ساده و گرم باشد...