وقتی حرف از نوستالژی میشود آدم یاد بوی کتابهای قدیمی و خانه مادربزرگ و برنامه کودک دهه هفتاد میافتد. گاهی هم یاد اولین عشقش. در خیابان قدم میزنی و ناگهان از بوی عطر به شدت آشنایی مست میشوی. دستپخت مادرت را پس از ماهها میخوری و پرت میشوی به سالهای دور کودکی.
خیلیها نسبت به بو حس نوستالژیک دارند. همان ادکلن قبلی را بارها و بارها میخرند تا خاطراتشان را زنده نگه دارند. برای بعضی دیگر مکانها هستند که خاطرهانگیزند. این که در همان کافه، روی همان صندلی، پشت همان میز بنشینند و همان همیشگیشان را سفارش بدهند.
برای من اما هیچ چیز به اندازه دستخط حس نوستالژیکی ندارد. کافی است یک صفحه از جزوههای قدیمیام را ببینم تا در دنیای خاطرهها غرق شوم. همین است که همیشه یک کوه کاغذ دارم که به نظر به هیچ دردی نمیخورند اما برای من پر از خاطرهاند. جزوههایی دارم که بهتر و کاملترشان در هزاران کتاب درسی هست و من به خاطر حس خوبم به آن کلاس و آن ترم دلم نمیآید آنها را دور بیاندازم. برگههای چرکنویسی که پر از یادداشتهای سرکلاس من و بغل دستیام است. کارت یا صفحه اول کتابی که روی آنها یادداشتی برایم نوشتهاند. و امان از این یادداشتها...یادداشتهایی که وقتی بخواهم فراموش کنم نخستین یادگاریهایی هستند که دور انداخته میشوند. حتی پیش آمده که صفحه اول کتاب را پاره کنم یا کتاب را به کسی ببخشم، فقط محض آن که چشمم به آن یادداشت لعنتی نیوفتد.
خلاصه که نوشتهها روح خاطرات را خیلی بیشتر از بوی عطر با خود حمل میکنند. یک عطر را هزاران نفر ممکن است استفاده کنند اما یک جمله تنها یک بار برای تو نوشته میشود.
از وقتی یادم میآمد عزیز راه نمیرفت. مامان میگفت زمانی عصا به دست بوده اما من حتی آن زمان را هم ندیده بودم. همیشه روی چهار دست و پا بود. همیشه روی زمین نشسته بو. همیشه دوتا گیس سفید بافته داشت. هنوز هم هروقت موهایم را گیس میکنم و میبافم یاد عزیز میافتم...
صبحها که بیدار میشدم مامان و بابا هردو سر کار بودند. عزیز بود که برایم یک سینی نان و مربای آلبالو آماده میکرد. بعد از صبحانه هم صدایم میکرد که بروم در آشپزخانه کنارش بنشینم. عاشق این بودم که آشپزی کردنش را تماشا کنم. یک اجاق گاز تک شعله داشت که با سیلندر کار میکرد و تمام پخت و پز خانه را روی آن انجام میداد. بادمجان و سیبزمینی سرخ میکرد و از هر کدام چند تکه برایم در بشقاب میگذاشت تا بخورم و سرم گرم باشد. گاهی هم خواهش میکرد تا یک شیشه ادویه را از روی کابینت به او بدهم. روزهایی که میخواست سبزی خرد کند اما از همه جالبتر بود. چندین کیلو سبزی میخرید و میشست و موقع خرد کردن از من میخواست آنها را برایش دسته کنم.در چهار سالگی اسم سبزیها را از عزیز یاد گرفتم. تره، گشنیز، جعفری، شنبلیله. بوی تند ترهها چشمانم را اشک میانداخت و عاشق برگهای کنگرهدار گشنیز و جعفری بودم.
به یاد نمیآورم که عزیز حتی یک بار دعوایم کرده باشد. همیشه هوایم داشت. حتی وقتی حوصلهام سر میرفت و نیم ساعت پشت سر هم کله معلق میزدم هم دعوایم نمیکرد. آن روزی که یک شیشه بزرگ زردچوبه را شکستم و کل آشپزخانه بوی زردچوبه گرفت دعوایم نکرد. به مامان هم گفت چیزی بهم نگوید. هنوز صدایش در گوشم هست که میگفت: «خیر نبینی اگر این بچه رو دعوا کنی!»
مامان میگفت عزیز در جوانی برای خودش شیرزنی بوده است. گویا شوهرش در جوانی میمیرد و عزیز مجبور میشود دست تنها چهار بچه کوچکش را بزرگ کند. زیبایی چندانی نداشت ولی آنقدر توانا و کاربلد بود که حتی با وجود بیوه شدن و داشتن چهار فرزند باز هم خواستگارانی داشته باشد. دست رد به سینه تمام خواستگارها زد. هرگز نفهمیدیم چرا دوباره ازدواج نکرد. چه در زمان جنگ جهانی و اشغال شدن ایران و چه پس از آن، عزیز از هیچ کاری برای تأمین هزینههای زندگی خودش و فرزندانش دریغ نکرد. از آشپزی گرفته تا خرید و فروش جنس در بازار سیاه، همه را انجام میداد. طبق روایتی که در خانواده ما مشهور است، شبی دزد به خانهشان میزند و عزیز با دست خالی به دنبال دزد میدود و چنان زیرشکمش میزند که دزد بیچاره نقش زمین میشود. خلاصه عزیز، زن همه فن حریف خانواده ما بود...
***
چهارده ساله بودم که چراغ عمر عزیز کمکم خاموش شد. دیگر نه دستش به آشپزی میرفت و نه حال و هوای سبزی خرد کردن داشت.