-
دنیای موازی
یکشنبه 17 شهریور 1398 23:08
فیزیک دنیاهای موازی را اینگونه توصیف میکند: دنیاهایی که خاستگاه یکسانی دارند اما در همان خاستگاه مسیرشان از هم جدا شده و هر یک راهی جداگانه را در پیش میگیرند. این دنیاها آنقدر از هم دور میشوند که در آینده احتمالا هیچ برخوردی با هم نخواهند داشت. هیچ اثری از آن دنیای دیگر در این دنیا نخواهد بود. برای مایی که در این...
-
چله زمستان-شروع آخرین امتحانهای لیسانس
یکشنبه 17 شهریور 1398 22:28
1. دستم نه به جمع کردن چمدان می رود، نه به درس خواندن و نه به هیچ کار دیگری. دور خانه می چرخم و فکر می کنم چقدر دلم برای اینجا تنگ می شود. آنقدر خسته شده ام از این آمد و شدهای بین شهری که قابل وصف نیست. دلم می خواهد همین الان بلیطم را کنسل کنم و بگویم گور پدر لیسانس و فارغ التحصیلی. ولی همین کار را هم نمی توانم انجام...
-
فعلا بی عنوان-قسمت اول
سهشنبه 24 اردیبهشت 1398 19:29
دبیرستانی که بودم همیشه از لابهلای حرفای مامان بابام و دوستاشون میشنیدم که چقدر دانشگاه رفتن خوبه و دوره دانشجویی چه دوره فوقالعادهایه. بین حرفاشون از همه بیشتر به دوره لیسانس اشاره میکردن. میگفتن هیچی دوره لیسانس نمیشه. هیچ دوستیای دوستیای لیسانس نمیشه. میگفتن صبح تا شب با یه سری آدم زندگی میکنی. یهو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 اردیبهشت 1398 21:20
سالای اول لیسانس عاشق این بودم برم نمایشگاه کتاب، کل محوطه مصلی رو بدوئم تا برسم شبستان و برم غرفه ناشرهایی که دوستشون داشتم. نشرهایی که همیشه کتابهاشونو تک و توک توی قفسه کتابفروشیای اهواز دیده بودم و الان فرصتشو داشتم تمام آثارشون رو از نزدیک ببینم و لمس کنم. این بود که گرمی هوا و مسیر طولانی درب مصلی تا شبستان و...
-
اینشتین زمانه
پنجشنبه 25 بهمن 1397 16:20
آلبرت اینشتین (1879-1955) از جمله فیزیکدانانی بود که نقش بنیادین در تولد و پیشرفت فیزیک مدرن داشت. نام او به واسطه نسبیت عام و خاصش بیشتر شنیده. با این حال وی پژوهشهای مهمی در زمینه ماده چگال نیز داشت. اینشتین در سال 1905 سه مقاله مهم در سه زمینه فوتوالکتریک، نسبیت خاص و حرکت براونی منتشر کرد. از میان این سه،...
-
پارانویا
شنبه 13 بهمن 1397 11:29
چند روز پیش از ثبت نام به تهران آمدیم. فرصتمان کم بود. مامان به اندازه چند ماه نوار بهداشتی و شامپو و صابون برایم خرید؛ بعد هم رفتیم و دوتا مانتوی به قول مامان «دانشگاهی» خریدیم: ساده، آزاد، تا سر زانو و با رنگهای خنثای مشکی و کرم. روز آخر با بابا یک دور تا دانشکده رفتیم و برگشتیم تا من مسیر رفت آمدم را یاد بگیرم....
-
متروییها(2): نوازندههای کوچک و دختر آوازهخوان
شنبه 26 آبان 1397 20:30
ساعت اوج شلوغی مترو تجریش است. با بیحوصلگی بعد از هجوم جمعیتی که برای روی صندلی نشستن هول دارند؛ سوار قطار میشوم. همان گوشه کنار در ورودی میایستم. آنقدر خستهام که حوصله ندارم موقع پیاده شدن از این و آن درخواست کنم کنار بروند. چشمانم را میبندم و خدا خدا میکنم ایستگاهها زودتر بگذرند... جانِ مریم چشماتو وا کن منو...
-
یادداشتهای دلتنگی: نیمه تاریکِ «رفتن»
سهشنبه 22 خرداد 1397 01:38
یه توییتی میخوندم که درباره سفر کردن و مهاجرت و کلا رفتن بود. میگفت هر رفتنی یه «نیمهی تاریک» داره. اون نیمه تاریک همون دمدمای رفتنه. وقتی توی فرودگاه/ایستگاه قطار/ترمینال میخوای با عزیزت خداحافظی کنی. منم میخوام درباره این نیمه تاریک حرف بزنم. این نوشته یه نوشته ادبی نیست. یه دلنوشتهس که حداقل واسه من نوشتنش...
-
پرندهای که لانه ساختن بلد نبود- روز دوم
دوشنبه 10 اردیبهشت 1397 02:18
از فردای آن روز کذایی، برنج و گندم بیشتری پشت پنجره میریختم تا سهم بیشتری نصیبش شود. همیشه بعد از رفتن گنجشکها میآمد و به سرعت میرفت. دیگر از آن احتیاط روز اول خبری نبود. انگار که میدانست به انتظارش نشستهام؛ مثل برق میآمد، چند دانه به نوک کوچکش میگرفت و در آنی پرواز میکرد. مسیر پروازش هربار متفاوت بود. یک روز...
-
پرندهای که لانه ساختن بلد نبود- روز اول
سهشنبه 28 فروردین 1397 23:16
نامش را نمیدانم. هرگز پرندهای شبیه به او ندیدهام. هرگز صدایش را نشنیدهام. هرگز ندیدهام جفتی داشته باشد. حتی نمیدانم بالغ است یا نه. فقط میدانم که نمیتواند لانه بسازد. همانداره گنجشک است اما بیاندازه کمروتر؛ با رنگهایی شادتر. شاید بیشتر شبیه به جوجه رنگیهایی باشد که در کارتن کنار خیابان میفروشند. گرچه...
-
قصه عینکم- ورژن شیرین
دوشنبه 13 فروردین 1397 13:59
بعد از سال ها بار دیگر "قصه عینکم" نوشته رسول پرویزی را خواندم. قصه پسری که به قول خودش "نیمه کور" بود اما نمی دانست. خیلی ها شاید قصه عینکم را بخوانند و بخندند. اما برای من قصه، فراتر از یک داستان طنز است. قصه عینکی شدن خودم است. شاید قصه عینکی شدن خیلی های دیگر هم باشد. هشت سالم بود و تازه رفته...
-
اندرباب نوستالژی
یکشنبه 20 اسفند 1396 14:49
وقتی حرف از نوستالژی میشود آدم یاد بوی کتابهای قدیمی و خانه مادربزرگ و برنامه کودک دهه هفتاد میافتد. گاهی هم یاد اولین عشقش. در خیابان قدم میزنی و ناگهان از بوی عطر به شدت آشنایی مست میشوی. دستپخت مادرت را پس از ماهها میخوری و پرت میشوی به سالهای دور کودکی. خیلیها نسبت به بو حس نوستالژیک دارند. همان ادکلن...
-
دو گیس سفید بافته
یکشنبه 20 اسفند 1396 00:08
از وقتی یادم میآمد عزیز راه نمیرفت. مامان میگفت زمانی عصا به دست بوده اما من حتی آن زمان را هم ندیده بودم. همیشه روی چهار دست و پا بود. همیشه روی زمین نشسته بو. همیشه دوتا گیس سفید بافته داشت. هنوز هم هروقت موهایم را گیس میکنم و میبافم یاد عزیز میافتم... صبحها که بیدار میشدم مامان و بابا هردو سر کار بودند....
-
اهواز کلاغ ندارد
جمعه 24 آذر 1396 12:01
یادم نیام نیست اولین بار مسئله بازگشتمان به اهواز را چه زمان فهمیدم. شاید زمستان 80 بود، یا بهار 81. در هر صورت، این مهاجرت اجباری مانند یک سیلی به صورتم پرتاب شد. چقدر گریه کردم؛ چقدر التماس کردم و چقدر حسرت خوردم. کلاس دوم دبستان بودم. تازه یک دوست صمیمی در مدرسه پیدا کرده بودم. عاشق تهران بزرگ بودم با با درختان کاج...
-
معشوق مادرم
پنجشنبه 30 شهریور 1396 23:11
امروز مادرم مردی را که دوست داشت ترک کرد. آن مرد را پیشتر ندیده بودم. حدسهایی درباره رابطهی پنهانی مادرم به ذهنم رسیده بود؛ اما هرگز به افکارم اهمیت ندادم. به درخششی که بار دیگر صبحها در چشمانش دیده میشد توجه نکردم. گوشهایم را به روی آوازهای عاشقانهای که هنگام کار در آشپزخانه میخواند، بستم؛ و نپرسیدم که جریان...
-
فصل اول: پروانهای درون یک بطری شیشهای
دوشنبه 30 مرداد 1396 22:01
-
الو الو...
جمعه 26 خرداد 1396 02:01
سایتها رو به دنبال گوشی خوب برای مامان جستوجو میکنم. گفته یک گوشی که «دوربینش خوب باشه» میخواد. ذهنم یهو میره سمت سالهای خیلی دور. اوایل دهه هفتاد. یادم نمیاد چند سالم بود. فقط میدونم اونقدر کم سن و کم طاقت بودم که هربار میخواستیم بریم تلفن خونه، غر میزدم. تلفن خونه، همیشه خدا شلوغ بود. همیشه یه تعداد آدم تموم...
-
در جستجوی آگاهی
یکشنبه 7 خرداد 1396 22:09
چند ماه اخیر فرصت خوب و البته نه چندان مناسبی برای بازگشت به دنیای سریال ها داشتم. و چه سریال هایی بهتر از ساخته های جاناتان نولان، برادر کریستوفر نولان؟ با وجود نقدهایی که بسیاری به نولان ها وارد می سازند، این دو همچنان به نظر من در دنیای فیلم و فیلمسازی، نابغه هستند. روی موضوعاتی دست میگذارند که هرکس غیر از این دو...
-
متروییها (1): پلاک
جمعه 29 اردیبهشت 1396 00:43
از آن روزهایی بود که در حال و هوای خوش خودم بودم. خوشحال بودم و فکر میکردم چقدر زندگی زیباست و من چقدر خوشبختم. آنقدر سرحال بودم که تصمیم گرفتم سوار واگن عمومی بشوم که در آن ساعت از واگن بانوان خلوتتر بود. قطار حرکت کرد و سربازی جای خودش در گوشه واگن را به من داد که راحت بایستم. جوان بود. شاید همسنهای خودم. پوست...
-
ابله- مکالمه با خودم
پنجشنبه 31 فروردین 1396 00:03
(29 اردیبهشت 96) +کاش الان نبود -میدونم +کاش دو سه سال پیش بود -اینم میدونم +نه نه...کاش پارسال بود. اندازه پارسالم میرفت عقب راضی بودم -چرا پارسال؟ +فکر و خیال نمیکردم دیگه. از اولی که میدیدمش میدونستم. بهش پیام نمیدادم، کادوی تولد هم نمیدادم. نمیرفتم ببینمش بهش فکر نمیکردم. خلاصه رد میشد تو سه ماهه ی تابستون -هنوزم...
-
نقاشی
دوشنبه 10 آبان 1395 00:16
چند روز پیش بعد از سالها دست به قلم بردم ببینم میتوانم باز هم نقاشی بکشم یا نه. نتیجه، حتا از انتظار اندک خودم هم نا امیدکنندهتر بود. خطوط درهم و برهم و نامتناسبی که مشحص بود از روی اجبار کشیده شده، باعث شد حسرت بخورم که چرا نقاشی را که آن همه دوستش داشتم رها کردم... آن سالها با اکولین نقاشی میکشیدم. عاشق رنگهای...
-
چای
جمعه 7 آبان 1395 21:07
در زندگی هر شخصی یک رخدادی، شخصی یا چیزی هست که تا آخر عمرش نمیتواند با آن ارتباط برقرار کند. برای من، چای نقش پدیدهای را داشت که همیشه از آن فراری بودم. بابا همیشه میخندد و میگوید در خانوادهای به دنیا آمدم که بساط کتری و قوری و سماور از کلهی سحر تا نصفهی شب به راه بود. روز با چای آغاز میشد و با چای هم به...
-
عزیزجان
سهشنبه 2 شهریور 1395 22:19
آن زمانها اگر میپرسیدند خوش اندام یعنی چه؟ میگفتم یعنی عزیزجان. در ذهن کودکانه من، پس از باربیهایم عزیزجان خوش هیکلترین زنی بود که میشناختم. نگاهش که میکردی انگار نه انگار چهارده شکم زاییده و پا به سن گذاشته بود. هیکل قلمی و متناسب که همیشه یک پیراهن گل دار راسته در برش گرفته بود، و یک دست موی بافته شدهی بلند...
-
اسباب کشی
دوشنبه 14 تیر 1395 22:08
از وقتی یادم میآید اسبابکشی جزئی گریزناپذیر از زندگیمان بوده است. این که تمام خاطراتت را لای چند کارتن و چمدان بپیچی و از این سر شهر به آن سر شهر- گاهی هم از این سر کشور به آن سر کشور ببری. هر اسباب کشی مصادف است با شکستن و گم شدن تعدادی از وسایل و خرید مشابه آنها، تا خاطرات جدیدی را بسازند و باز در اسبابکشی...
-
بخشش
جمعه 11 تیر 1395 23:50
شب گذشته جملهی جالبی شنیدم که هرچند خطاب به من نبود اما به هر حال تأمل برانگیز بود: یاد بگیر خودت را ببخشی.
-
تابستان
یکشنبه 6 تیر 1395 18:42
امتحانها هم تمام شدند و من ماندم و خانهی خالی و تابستانی که آمده اما نمیتوانم حسش کنم. دوستانم به خانهشان بازمیگردند و من همچنان باید بمانم بلکه این یک هفته ده روز هم بگذرد و برگردم به اتاق نورگیر خودم و اندکی آسایش خیال.
-
چقدر خوبه
یکشنبه 6 تیر 1395 18:32
چقدر خوب است بتوانی به کتاب فروشی ای بروی که فروشندهاش تو را میشناسد. میداند دوست نداری موقع نگاه کردن کتابها کسی مزاحمت شود، و این که هرگز پلاستیک برای کتابهایت نمیخواهی و همه را میگذاری داخل کیفت تا حس کنی متعلق به تو هستند و نه هیچکس دیگر
-
مژدک
یکشنبه 6 تیر 1395 18:29
1 ساعت از هفت و نیم گذشته و این یعنی کلاسم شروع شده. این ترم آنقدر دیر به کلاس هایم رسیده ام که دیگر برایم عادی شده و در نتیجه دیگر برای رسیدن به دانشگاه عجله نمی کنم. روز نسبتن تمیزی ست. خیابان شریعتی هرگز نکرده خلوت است. سوار اولین تاکسی خطی می شوم که مسیرش سید خندان است. از ضبط صوت صدای مازیار فلاحی می آید: گاهی...
-
صداقت
جمعه 28 خرداد 1395 15:18
اولین قانون، عرف و فرق نیک و بدی که در ابتدای زندگی میآموزیم این است: هرگز دروغ نگو اما بزرگ که میشویم خودبه خود دروغ گفتن را هم یاد میگیریم. چه دروغهای مصلحتی، چه مخفی کاریهایی که به صلاح و مصلحت انجام میدهیم، چه دروغ برای خوردن یک بستنی اضافه یا دوهزار تومان پول تو جیبی بیشتر. همه دروغ میگویند. حتا به خودشان....
-
داستان
چهارشنبه 12 خرداد 1395 02:40
جالب است این همه داستان برای گفتن داشته باشی در حدی که ساعت دو و نیم صبح بنشینی پشت لپ تاپ، وبلاگ را باز کنی و بعد ببینی جز غرغرهای نیم جویدهی بیمعنا، هیچ چیز دیگری برای تعریف کردن نداری. این میشود که بند و بساطت را جمع میکنی و پیش میروی به سوی خواب...تا شاید شبی دیگر حسش باشد و غرغر تازهای هم باشد و تو بنشینی...