نامش را نمیدانم. هرگز پرندهای شبیه به او ندیدهام. هرگز صدایش را نشنیدهام. هرگز ندیدهام جفتی داشته باشد. حتی نمیدانم بالغ است یا نه.
فقط میدانم که نمیتواند لانه بسازد.
همانداره گنجشک است اما بیاندازه کمروتر؛ با رنگهایی شادتر. شاید بیشتر شبیه به جوجه رنگیهایی باشد که در کارتن کنار خیابان میفروشند. گرچه جوجه رنگی نیست اما من در دلم او را «جوجه رنگی من» صدا میزنم.
اولین بار که متوجه وجودش شدم، صبح یک روز برفی بود. به عادت همیشگی برای گنجشکهای گرسنه و سرمازده کمی گندم پشت پنجره ریخته بودم. خودم در فاصلهای امن از پنجره نشستم و با اشتیاق مشغول تماشای سور گرفتن گنجشکها شدم. غوغا کرده بودند. فقط در چند دقیقه از آن همه گندم، تنها چند دانه کوچک باقی گذاشتند و رفتند. در حالی که به پهنای صورت میخندیدم بلند شدم که دنبال کارهای خودم بروم.
ناگهان «او» را دیدم.
اول فکر کردم گنجشکیست که از بقیه جا مانده؛ اما توجهم به رنگ پرهایش جلب شد: سبز سیر و نارنجی درخشان. انگار که کسی روی بالهایش آتشبازی بهپا کرده باشد.
با احتیاط روی لبه پنجره نشست. دور و برش را میپایید مبادا پرنده دیگری به او نزدیک شود. به آرامی چند دانه گندم باقیمانده را برداشت. آنقدر به نظرم تنها و درمانده رسید که با بیاحتیاطی به پنجره نزدیک شدم تا بهتر ببینمش.
با وحشت سرش را بلند کرد و من را دید. در آن لحظه حاضر بودم قسم بخورم که با آن دو چشم طلاییاش با من حرف میزد.
در کسری از ثانیه، پریده و ناپدید شده بود...