شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

؟!

1.  تماس تلفنی مشکوک بود و در عین حال مجذوب کننده. مستمری ای آنقدر هنگفت که تا چند نسل بعدش هم باقی می ماند. و این جدا از املاک، سهام و شرکت هایی بود که به او می رسید. در این میان تنها نکته ی مبهم، درخواست مشتری بود: "مالکیت مادام العمر دست هایش"


2.  داستان از آنجا شروع شد که در یک مهمانی، خاله ای پیر و تیزبین، نیم نگاهی به او انداخت و گفت: "بر و رویی ندارد!" سپس دستش را گرفت و از او خواست دور خودش بچرخد: "استخوان هایش هم که از همه جا زده بیرون!" و در نهایت نگاهش به دست هایش جلب شد: "اما روی دست هایش می توان سرمایه گذاری کرد!" خاله ی پیر، با دست های چروکیده اش (که در آن روزهای آخر دست کمی از چنگال عقاب نداشت) دست های کوچک و بچگانه ی او را نگاه داشت و گفت: "مراقب دستانت باش دختر! بدبختی یا خوشبختی تو در این هاست!"

از قضا خاله ی پیر چندی بعد فوت کرد. در میان کشمکش فامیل و نوه نتیجه ها بر سر اموال خاله و صحت و سقم وصیت نامه اش، بندی بود که مورد توافق همگان قرار گرفته بود و هیچکس با آن مخالفتی نداشت: "مراقب کریستی و دست هایش باشید."

پدر و مادر کریستی هم که به خاله جان ارادت خاصی داشتند، با جان و دل به وصیت او عمل کردند: کریستی هر کاری را که ممکن بود به زیبایی دستانش آسیب برساند، انجام نمی داد. جز بدن خودش چیزی را نمیشست و سخت ترین خوراکی ای که اجازه داشت برای خودش درست کند، ساندویچ نان و کره بود. ( آن هم به ندرت چون ممکن بود کارد دستش را ببرد!) نواختن پیانو را می آموخت و والدینش هرچند مجبور می شدند از نان شب خود بزنند، همیشه انواع کرم ها و لوسیون ها را برای سالم نگه داشتن دستانش تهیه می کردند. کریستی اوایل ناراضی بود. او هم می خواست به پارک برود و با دوستانش تاب بازی کند. می خواست با گل رس کار کند و مجسمه بسازد. گاهی دلش لک می زد برای خرد کردن کمی فلفل و قارچ و ریختن آن ها روی پیتزایی که خودش خمیرش را ورز داده بود. اما پاسخ پدر و مادر همیشه یک چیز بود: حرف های خاله جان را به یاد داشته باش! تو دختر زیبا یا خوش اندامی نیستی! استعداد خاصی هم نداری! خوشبختی ات در همیت دست ها نهفته است!

به هر حال پای خاله جان مرحوم در میان بود و وصیتش!

این شد که کریستی در ده سالگی کم کم دست از مخالفت با والدینش کشید. پذیرفت که هیچ ورزش یا رژیمی اندامش را پر تر نمی کند. هیچ شامپویی موهایش را پرپشت تر نشان نمی دهد و هیچ مقدار آرایش نمی تواند کاستی های فراوان چهره اش را پنهان سازد. کشف کرد که در هیچ زمینه ای استعداد خاصی نداشت. نقاشی اش در حد کودکان خردسال بود. و در ادبیات همیشه مضحک ترین شعرها را می سرود. در ریاضی بارها رد می شد و علوم برایش چیزی درک نشدنی و فرا انسانی بود. ناچار او هم به رویای خاله جان چسبید: خوشبخت شدن از راه دست هایش.

هفده سالش که شد پدر و مادرش آنقدر این در و آن در زدند تا بالاخره یک تهیه کننده درجه چندم پیدا کردند که روی آگهی های تلویزیونی صد تا یک غاز کار می کرد. مرد شکم گنده و هیزی بود و هنگامی که کریستی ملاقاتش کرد، برای نخستین بار در عمرش از نداشتن اندام زیبا و چهره ی دلنشین از ته دل خدا را شاکر شد. قرارداد ظرف یک ساعت بسته شد: کریستی در یک تبلیغ  بازی میکرد و دوربین لحظه ای دستانش را با ناخن های رنگ و وارنگ نشان می داد. در عوض ده درصد درآمد آگهی را می گرفت: درآمد اصلی متعلق به یک مانکن کمر باریک با سینه های خوش فرم و صد البته دست هایی بدفرم بود که گویا سر و سری با تهیه کننده داشت (کریستی با دیدن دست های حریص تهیه کننده روی کمر مانکن، برای بار دوم خدا را شکر کرد.)

قسمت مربوط به کریستی به سرعت فیلم برداری شد و خود آگهی مدتی بعد پخش شد. کریستی آگهی ضبط شده را بارها و بارها تماشا می کرد و هر بار از زیبایی دست های خودش به شگفت می آمد! برای اولین بار، داشت به حرف های خاله جان ایمان می آورد. 

و این آگهی نقطه ی آغازی بود برای شغل جدید و احتمالن مادام العمر کریستی: درآمد زایی از راه دست هایش.

چندی نگذشت که سیل تماس های تلفنی با کریستی شروع شد. ظاهرن آقای تهیه کننده با وجود هیز بودنش، آشناهای زیادی داشت و می توانست برای این "دخترک زشت با دستانی چون فرشتگان" مفید باشد. کم کم کریستی با تهیه کنندگان معروف تر آشنا شد. اوایل درآمد چندانی نداشت. اما کم کم پیشرفت کرد و ظرف چند سال به جایی رسید که برندهای معروف ساعت و زیور آلات برای این که کریستی چند دقیقه ای محصولات آن ها را بر دست هایش ببندد سر و دست می شکستند! چند باری نیز چند صحنه ی کوتاه شامل نواختن پیانو یا نقاشی کشیدن بر بوم را در چند فیلم بازی کرد. درآمدش نیز مقدار ثابتی یافته بود. رویای خاله جان به حقیقت پیوسته بود: دست های کریستی باعث خوشبختی اش شده بودند. 

کریستی زندگی آرامی داشت. زندگی اش تامین بود و می توانست خرج زندگی والدینش را ( که دیگر بازنشسته شده بودند.) بدهد. خدمتکاری روزانه داشت که به کارهای خانه اش می رسید و یک رابط که قرارهای کاری اش را تنظیم می کرد. هفته ای یک بار هم یک متخصص پوست به دست هایش رسیدگی می کرد. خلاصه همه چیز آرام و بر وفق مراد بود.

تا آن تماس تلفنی مشکوک...


ادامه دارد!!!