شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

اهواز کلاغ ندارد

یادم نیام نیست اولین بار مسئله بازگشتمان به اهواز را چه زمان فهمیدم. شاید زمستان 80 بود، یا بهار 81. در هر صورت، این مهاجرت اجباری مانند یک سیلی به صورتم پرتاب شد. چقدر گریه کردم؛ چقدر التماس کردم و چقدر حسرت خوردم.  کلاس دوم دبستان بودم. تازه یک دوست صمیمی در مدرسه پیدا کرده بودم. عاشق تهران بزرگ بودم با با درختان کاج و خیابان‌های شیب‌دارش. عاشق برف زمستانی بودم. موزه دارآباد و پارک ملت را می‌پرستیدم. چطور می‌شد همه این‌ها را بگذارم و بروم به شهری که در آن نه دوست صمیمی‌ای بود، نه برفی و نه کاجی؟

در نهایت به رغم اعتراض پی در پی‌ام راهی اهواز شدیم. شب قبل از سفر را با گریه صبح کردم. در هواپیما سمت راست نشسته بودم؛ کنار پنجره. بق کرده و ساکت ابرهایی را می‌نگریستم که به سرعت از کنارمان می‌گذشتند. شاید آن‌جا بود که با خودم عهد کردم روزی برای همیشه به تهران بازگردم. آن سفر اجباری برای منِ هشت ساله، حکم تبعید به اردوگاه کار اجباری را داشت. سفری به خواست چند نفر دیگر، با زمان بازگشتی نامعلوم.

اهواز با بوی رطوبت و شرجی‌های شهریور ماهش به استقبالمان آمده بود. شهر کوچکی بود اما هیچ‌جایش را نمی‌شناختم. خانه جدیدمان با شیشه‌های مات (که نمی‌دانم ساختمان‌سازهای اهواز در آن سال‌ها چه علاقه‌ی عجیبی به آن داشتند) و کولر گازی‌های پنجره‌ای به نظرم نامأنوس می‌آمد. در تهران از این‌که در خانه تنها بمانم استقبال می‌کردم. اما در این‌جا، تنها ماندن و تاریکی مرا می‌ترساند. ترسی که تا سال‌ها همراهم بود و غرورم هرگز اجازه نداد آن را با کسی در میان بگذارم. حتی اگر به قیمت بی‌خوابی و اضطراب برایم تمام می‌شد.

  وقتی مدرسه‌ها شروع شد، بیش از پیش به تفاوت‌های دو شهر پی بردم.  روز اول به عادت مدرسه سابقم در تهران، مقنعه‌ام را در آوردم و با تعجب و هشدار همکلاس‌هایم مواجه شدند. گفتند مقنعه‌ات را سر کن وگرنه دعوایت می‌کنند. 

سخت تنها بودم. ورود به یک مدرسه جدید در هشت سالگی مثل این است که به یک کشور بیگانه مهاجرت کنی. جایی که همه دوستان و خانواده‌شان را یافته‌اند و تو باید تقلا کنی در جمع آن‌ها جای بگیری. 

همان سال بود که مشاور بهداشت مدرسه تشخیص داد نیاز به عینک دارم. عینکم هم بهانه دیگری بود که بیش از پیش از اهواز متنفر شوم. از عینکم بدم می‌آمد. بیشتر از آن اما از مشاورهای بهداشت متنفر بودم. تا سال‌ها هنگام چک پزشکی سالیانه در مدرسه، اضطراب سراپایم را فرامی‌گرفت. انگار که بالا رفتن شماره چشمم، عذابی باشد برای گناهی نامعلوم که نمی‌دانستم چه وقت مرتکب شده‌ام. 

زمستان که فرا می‌رسید، دلتنگی‌ام عمیق‌تر می‌شد. زمستانِ اهواز برف نداشت. اما سوز سردی می‌آمد که تا مغز استخوانت نفوذ می‌کرد. درخت کاج و سروی نبود. در عوض خیابان‌ها پر بود از درختان عرعر و نخل‌هایی که در فصل سرما لخت و خشکیده می‌شدند، بدون آن‌که کلاغی روی شاخه‌هایشان قار قار کند. 

و چه عجیب و تلخ بود این نبودِ کلاغ‌های سیاه در آسمان اهواز. گاهی بی‌هدف به آسمان خیره می‌شدم و بعد از مدتی می‌فهمیدم چشمانم دنبال کلاغ‌ها بوده است. کلاغ‌هایی که هنوز هم در اهواز خبری از آن‌ها نیست. 

و همچنان دلم پرمی‌کشید برای تهران...

در نامه‌هایی که برای دوست صمیمی‌ام می‌نوشتم، همیشه ذکر می‌کردم که چقدر دلم برای تهران تنگ شده. چقدر چشم انتظار روزی‌ام که به تهران بازگردم. 

ده سال گذشت و سرانجام زمان آن رسید که به تهران بازگردم.

این‌بار تنها، به انتخاب خودم و برای ادامه تحصیل در دانشگاه بازمی‌گشتم. 

سال اول به شادی تمام گذشت. شوق اولین برف زمستانی پس از سال‌ها، نفس‌نفس زدن در خیابان‌های شیب‌دار، قار قارِ کلاغ‌ها...همه و همه برایم زیبا بود. استقلال تازه به دست آمده‌ام را با تمام وجود دوست می‌داشتم.

و بدین ترتیب شش سال دیگر هم گذشت...

اکنون در 24 سالگی، روزی نیست که دلم تنگ اهواز نشود. اکنون، قدر آن ظهرهای داغ تابستان با صدای کولر پنجره‌ای را خیلی خوب می‌دانم. گرمای عشق و دلتنگی کسانی که در خانه منتظرم هستند را از هزار کیلومتر دورتر به وضوح حس می‌کنم. غبطه آن دوستی‌هایی را می‌خورم که در دبیرستان با مشقت ساختم و در تهران با این همه فاصله، با مشقت بیشتری حفظ کردم.

 گاهی زمانی که در ترافیک تهران میان دود و دم ماشین‌ها گیر افتاده‌ام، چشمانم را می‌بندم و سعی می‌کنم بوی رطوبت اهواز را به یاد آورم. بویی که هربار به شهرم بازمی‌گردم، به استقبالم می‌آید. دلم تنگ می‌شود برای پل‌های اهواز، برای مرکز شهر پرهیاهویش. برای بازارهای مرکز شهرش. بازار کاوه که هوایش با بوی ماهی و خرما و کلوچه آمیخته شده و یک لحظه غفلتت کافی است تا پایت در چاله‌ای پر از آب ماهی و میگو فرو برود. بازار عبدالحمید که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا می‌شود و دم‌دم‌های عید فطر تماشایی است. بازار امام با آن سقف پوشیده و خیابان نادری با سنگ‌فرش‌هایش.

خلاصه بگویم: دلم به اندازه تمام ستاره‌های دنیا برای آن شهر بی‌کلاغ، تنگ شده...