شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

یادداشت‌های دلتنگی: نیمه تاریکِ «رفتن»

یه توییتی می‌خوندم که درباره سفر کردن و مهاجرت و کلا رفتن بود. میگفت هر رفتنی یه «نیمه‌ی تاریک» داره. اون نیمه تاریک همون دمدمای رفتنه. وقتی توی فرودگاه/ایستگاه قطار/ترمینال می‌خوای با عزیزت خداحافظی کنی. منم می‌خوام درباره این نیمه تاریک حرف بزنم. این نوشته یه نوشته ادبی نیست. یه دلنوشته‌س که حداقل واسه من نوشتنش خیلی تلخ و سخته. امیدوارم خوندنش برای شما سخت نباشه

نیمه تاریک فقط به دلتنگی خلاصه نمیشه. بیشتر حاصل ترسه. ترس از این که نمی‌دونی دوباره کی ‌می‌بینیش. حتا نمی‌دونی دوباره می‌بینیش یا نه. این ترس از همون اولین لحظه‌های توی دیدارهای کوتاه شروع میشه. اما تو هی عقب میندازیش. اونقدر عقب میندازیش تا لحظه خداحافظی می‌رسه و مجبور میشی باهاش روبه رو بشی. اینجاست که درمونده میشی و کم میاری. از اون طرف باید لبخند بزنی، چون میدونی عزیزت از تو درمونده‌تر و غمگین‌تره. باید بهش اطمینان بدی که برمی‌گردی. باهاش شوخی کنی، برای آخرین بار در آغوش بگیریش. بعد روت رو برگردونی و سریع بری. به عقب هم نگاه نکنی. هر بار به عقب نگاه کردن همان و  «رفتن جان از بدن» همان. 

به همین دلیله که هربار میام خونه سعی می‌کنم با تمام وجود همه‌چی رو ذخیره کنم. بوی رطوبت هوا، صدای جیرجیرکا، بوی خونه‌مون، منظره مامان توی آشپزخونه، اذیتای داداش، بدرقه کردن بابا دم در، همه و همه رو ذخیره کنم تا وقتی میام تهران هی کم‌کم یادشون بیوفتم و دلم نگیره. 

از 18 سالگی تنها زندگی می‌کنم و از همون اول خیلی زود به تنهایی عادت کردن. مامان بابا رفتن و بعدش من شروع کردم به گریه کردن. گریه م چند دقیقه بیشتر طول نکشید. نیم ساعت بعدش داشتم با دوستام چت می‌کردم و می‌خندیدم. یک ساعت بعدش هم چراغو خاموش کردم و راحت خوابیدم چون فرداش باید برای ثبت نام می‌رفتم دانشگاه. حتی تنهایی ثبت نام کردن هم اذیتم نکرد. با این که اون روز تقریبا همه با خونواده‌هاشون برای ثبت نام اومده بودن، یک ذره هم احساس غریبی نکردم. تا دو سال اول اونقدر حس استقلال خوب بود که حتا زود به زود خونه هم نمی‌رفتم.

چه‌ میدونم. گاهی میگم شاید الان دارم حساب اون دلتنگی‌هایی رو صاف می‌کنم که در 18 19 سالگی هیچوقت حسشون نکردم...

یه سری فکر و خیالم هست که ریشه تو همین «رفتن» داره. هی با خودت میگی ینی چند بار دیگه فرصت خداحافظی دارم؟ هی فکر می‌کنی که یه روز باید بری دنبال زندگی خودت. چه ازدواج بکنی چه نکنی، آخرش تویی که باید یه زندگی جدید، جدا از زندگی‌ای که والدینت برات ساختن بسازی. و در نهایت در این زندگی جدید «تنها» خواهی بود.

این واقعیت برای من خیلی دردناکه. و تنها چیزیه که باعث میشه من هر از گاهی بغض کنم ؛ در حالی که «آخرین زن مقاومِ» درونم مدام تکرار می‌کنه: گریه نکن گریه نکن گریه نکن گریه...

و من گریه نمی‌کنم. واقعا نمی‌کنم. یه بغضیه که به وجود میاد، بعدش قورتش میدم و میره پیش بقیه بغضا. یه گوشه‌ی غمگین ته دلم میشینه که قفل و بست حسابی داره و اکثر اوقات نمیذارم قفلش وا بشه.

این نوشته همینقدر بی سر و ته همینجا تموم میشه.