از آن روزهایی بود که در حال و هوای خوش خودم بودم. خوشحال بودم و فکر میکردم چقدر زندگی زیباست و من چقدر خوشبختم. آنقدر سرحال بودم که تصمیم گرفتم سوار واگن عمومی بشوم که در آن ساعت از واگن بانوان خلوتتر بود.
قطار حرکت کرد و سربازی جای خودش در گوشه واگن را به من داد که راحت بایستم. جوان بود. شاید همسنهای خودم. پوست سبزه و چشمهای روشنِ سبز-عسلی داشت. سرش را تراشیده بود و نمیشد فهمید موهایش چه رنگی است. لباسها و پوتینهایش کهنه بود. یک کولهپشتی بزرگ هم به همراه داشت. موبایل قدیمی و درب و داغانی داشت که شروع کرد با آن تلفنی صحبت کردن. از سربازی دیگر آدرس میگرفت. میگفت مرخصیاش تمام شده و باید برگردد سر پستش.
مرد میانسالی از او پرسید: کجا میری پسرم؟
لبخندی زد: میرم کرمانشاه حاجی. لب مرز.
این بار نوبت یک پسر جوان بود: میری اونجا چیکار؟
سرباز این بار لبخند نزد: میدونی این لباسی که تنمه نشونهی چیه حاجی؟
- نه!
- مگه خدمت نرفتی؟ این لباس تکاوراس! مال نیروی ویژهس!
مرد میانسال دوباره به بحث بازگشت: لب مرز چه خبره پسرم؟
- جنگه حاجی! جنگه! با داعش! اوضاع داغونه. برای همهمون پلاک درست کردن.
ترسی در کلامش نبود. انگار داشت درباره آب و هوا صحبت میکرد: مرخصیم تازه تموم شده. کاری دارم و بعدش برمیگردم لب مرز. پلاکمو آماده کردن. نمیدونیم زنده برمیگردیم یا نه.راستی حاجی ؟ رفیقم گفت بیا مصلی ولی نمیدونم کجاست. میدونی کجا باید پیاده شم؟
مرد میانسال سرش را به زیر انداخت و زیر لب چیزهای نامفهومی گفت. پسرک هم نمیدانم کجا غیبش زد. دیگران هم سکوت کردند. سکوتشان از شرم بود یا ترس، نمیدانم. حتی در صورتش نگاه نمیکردند. سرباز اهمیتی نداد. مشغول نگاه کردن نقشه ایستگاهها بود. من هم او را نگاه میکردم. مرد جوان و خوشقیافهای را مینگریستم که ممکن بود هرگز به خانهاش بازنگردد.
از سرعت قطار کاسته شد. به خودم جرئت دادم و گفتم: آقا این ایستگاه باید پیاده بشید.
برگشت و با متانت سرش را به نشانه تشکر خم کرد: ممنونم خانم
قطار ایستاد. سرباز کولهبارش را برداشت و رفت. هرچه با خودم کلنجار رفتم، نتوانستم برایش آرزوی موفقیت کنم. یا بگویم مراقب خودش باشد، یا دعا کنم صحیح و سالم بازگردد.
***
بیش از دو سال از روزی که آن سرباز را در مترو دیدم میگذرد. نمیدانم کجاست. حتی نمیدانم هنوز زنده است یا نه. احتمالاً هم هرگز نخواهم دانست. اما هر از گاهی که به یادش میافتم، با خودم میگویم ایکاش سلامت از سر پستش برگشته باشد. ایکاش فرستاده باشندش یک جای امنتر. ایکاش یک روز باز هم در مترو صدایش را بشنوم که میپرسد: «حاجی متروی مصلی کجاست؟»