شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

به کودکی که بعداً زاده خواهد شد!

چشم‍‌های آبی براق، موهای بلوند و خوش حالت که تا کمر می‌رسید، قدی که در دنیای خودش قد یک سوپر مدل محسوب می‌شد، دست و پای کشیده، شکم کاملن تخت، کمر باریک و در نهایت سینه و باسن برآمده. همه‌ی این  مجموعه، پیچیده شده در لباسی پر زرق و برق و عمدتن صورتی، عروسکی را تشکیل می‌دادند که ظاهرش، قبله‌ی آمال و آرزوی خیلی از دختران کوچک بود: عروسک باربی. در دنیای باربی‌ها، همه سوپر مدل بودند، همه پولدار بودند، مردها همه خوشتیپ بودند و شاهزادگان سوار بر اسب سپید، به وفور همه جا یافت می‌شدند. باربی‌ها، با آن ناخن‌های ظریف و کشیده انگار که یک مانیکوریست تمام وقت در خدمتشان بود، و آن پاهای همیشه خم، گویی همواره در صحنه‌ای از یک رقص باله، در حال اجرا هستند؛ از دنیایی دیگر بودند. پاشنه‌های ظریفشان هیچوقت از آن همه کفش پاشنه بلند پوشیدن درد نمی‌گرفت. ظرف هم نمی‌شستند چون دست‌هایشان همیشه‌ی خدا ظریف بود. شاید جز یک مانیکوریست تمام وقت، یک خدمتکار تمام وقت هم داشتند که ظرف‌هایشان را می‌شست و دست‌هایش، شبیه دست مادرم، مادر دوستانم و تمام زنان دیگری بود که می‌شناختم. موهایشان هم همیشه یا صاف صاف بود، یا حلقه کرده. و فرقی نداشت من موهای آشفته و مجعدم را چند بار در روز شانه کنم، یا چقدر برای تلاش‌های نافرجامم گریه کنم: موهایم هرگز آن فرم کامل موهای باربی‌ها را نمی‌گرفت. 

حتا باربی‌های حامله که در آستانه‌ی مامان شدن بودند هم با مامان‌های ما فرق داشتند: دکمه‌ای را فشار می‌دادی و شکم برآمده‌ی باربی از جا در می‌آمد. نوزاد را بیرون می‌آوردی، شکم جدید را که صاف و تخت بود به جای شکم قبلی می‌گذاشتی، و عمل سزارینت با صدای "تق"ِ جا افتادن شکم صاف، تمام می‌شد: نه بخیه‌ای بود، نه خون ریزی‌ای و نه افسردگی بعد از زایمانی. مامان و فرشته‌ی کوچکش (که به انتخاب خودت، دختر می‌شد یا پسر) صحیح و سالم در امان بودند. زایمان طبیعی هم هرگز در کار نبود. همه‌ی باربی‌ها، سزارین را ترجیح می‌دادند. احتمالن چون ‌نمی‌خواستند ‌شکمشان بعد از زایمان مثل مامان‌های ما افتادگی پیدا کند. شاید هم نمی‌خواستند ما بدانیم بچه‌هایشان از کجا می‌آیند. دانستن ما البته، آسیبی به کودکیمان نمی‌زد؛ اما دنیای پر زرق و برق آنان را برای همیشه فرو می‌ریخت. 

انکار نمی‌کنم که من هم به نوبه‌ی خود، شیفته‌ی باربی‌ها بودم. شیفته‌ی موهای بلند و پرپشت و لبخندهای محو نشدنی‌شان. هرچند حالا، با فکر کردن به آن همه لبخندهای تمام نشدنی، عضلات صورتم درد می‌گیرند. اما آن زمان، بچگی بود و نوعی کمال گرایی بچگانه. من هم مانند خیلی کودکان دیگر، رویاهایم را (هرچند با دیگران متفاوت بودند) در دنیای باربی‌هایم اجرا می‌کردند. داستان باربی‌ها معمولن از زنی حامله شروع می‌شد که در شبی طوفانی، بچه‌اش را (که برحسب اتفاق همیشه دختر بود!) در کلبه‌ای به دنیا می‌آورد و همان جا در آغوش پیرزن صاحب خانه از دنیا می‌رفت و پیش از مرگ، تنها فرصت می‌کرد نامی (چیزی در مایه‌های رز، رزا، ماریان، ...) را روی دختر کوچکش بگذارد. دخترک در جنگل بزرگ می‌شد و در نهایت می‌فهمید شاهدختی‌ست گم شده که مادرش به دلایلی از قصرش فرار کرده. قصه با ماجراجویی‌های شاهدخت ادامه می‌یافت و در نهایت، در آغوش عاشق دلاور و خوش قیافه‌ی او، به پایان می‌رسید. جزئیات هر داستان شاید متفاوت بود، ولی همگی خط سیری یکسان را طی می‌کردند. گاه کلبه‌ی جنگلی، به یک پرورشگاه تبدیل می‌شد(انکار نمی‌کنم که در این موارد، از داستان‌های چارلز دیکنز تأثیر زیادی گرفته بودم!) و دختر تازه متولد شده گاهی به جای شاهدخت، یک ساحره بود. 

اما کم کم باربی‌ها هم نمی‌توانستند به رویاهایی که داشتم جامه‌ی عمل بپوشانم. قهرمانان دختری که من در ذهن داشتم، همیشه باهوش بودند. پر جنب و جوش بودند. هرگز آرام نمی‌گرفتند. و از همه مهم‌تر: شجاع بودند. شمشیر و کمانشان را هرگز (حتا هنگام خواب) از خود دور نمی‌کردند. عاشقان دلخسته‌شان نیز همیشه همیشه شجاع بودند. مردانی بودند که معشوقشان را در آن لحظات نادری که ترس و خستگی به آن‌ها غلبه می‎کرد، در آغوش می‌گرفتند. حاضر بودند از جانشان نیز بگذرند تا معشوقشان در امان باشد. حتا گاهی با دختر رویاهای من دعواهای سختی می‌کردند (این دعواها معمولن به فرار دخترک سوار بر اسبی سیاه با ستاره‌ای بر پیشانی‌اش منجر می‌شد. صحنه‌ای دراماتیک که بارش تند باران و غرش رعد نیز تکمیلش می‌کرد.) و من در می‌ماندم که چطور این همه شور و هیجان، عشق و ترس و خشم را جا بدهم در دنیای پر زرق و برق باربی‌هایم؟ چطور مرد عاشق مورد نظرم می‌توانست مانند "کِن"-شخصیت مرد مقابل باربی- باشد با آن نگاهی که حتا از باربی هم بی‌روح‌تر بود، و آن قیافه‌ی شل و ول. هیچوقت از کن خوشم نمی‌آمد اما عروسک مرد دیگری نداشتم که هم قد و قواره‌ی باربی‌هایم باشند. کن همواره در نظرم شل و ول و وارفته بود. با آن دست و پای پلاستیکی که می‌توانستی از هر طرف بخواهی تایشان کنی بدون آن که مردک جیکش دربیاید، و آن مفصل‌های سوراخ و لق لقی که دم به دقیقه از جایشان در می‌آمدند. سه چهارتا عروسک کن داشتم که همگی معیوب بودند. یکی‌شان یک دست نداشت، آن یکی پا. دست و پا و گاهی سرشان را عوض می‌کردم تا شاید یک مرد سالم بسازم که تا حدی به قهرمان مرد ایده‌آلم نزدیک باشد (یادم می‌آید این خشونت و صراحتی که در برهنه کردن و کندن دست و پای عروسک‌هایم داشتم، چقدر برای یکی از بچه‌های فامیل که تنها هم سن و هم بازی‌ام بود، عجیب می‌نمود) هرچند هرگز در این شبیه سازی، موفق نبودم!

عاقبت، هرچه بزرگ‌تر شدم و دنیای تخیلیم وسیع‌تر، باربی‌ها در نظرم بی‌ارزش‌تر و شل و ول‌تر آمدند. کم کم یاد گرفتم دنیای تخیلم را در ذهن خودم، با تخیل خودم پرورش دهم. بهترین دوستانم، قهرمانان دستان‌های تخیلی‌ای بودند که می‌خواندم. عاشق‌های دلخسته‌ام نیز از همین قماش بودند. گمانم، شخصیت شل و ول و منفور "کن"، بی‌تأثیر نبود در ایت که معشوق‌های خیالی‌ام را همیشه از بین موجودات غیر طبیعی مانند خون‌آشام‌ها، یا دست کم انسان‌هایی با توانایی‌های ماورایی (مثلن جادوگری) انتخاب کنم. خودم هم، دلزده از دنیای بلوند و صورتی باربی‌ها با آن چشمان آبی، می‌شدم یک قهرمان مو مشکی با چشمانی طوفانی و همیشه نگران. همیشه، حتا اگر داستان در دنیایی مدرن هم می‌گذشت، یک اسب مشکی داشتم که یار و غمخوارم باشد، و یک شاهین دست‌‍آموز و شجاع. اگر در داستانی توانایی تبدیل به یک حیوان را داشتم، انتخابم همیشه یک پلنگ سیاه بود: سریع، چابک و قوی. اسب سیاه، پلنگ سیاه...سیاه برایم به معنای تباهی نبود. فقط می‌خواستم در زندگی تخیلی‌ام نیز رازهایم را در پس پرده‌ی سیاهی که دیگران در ظاهرم می‌دیدند، پنهان کنم. در آن دنیاهای خیالی، فقط یک نفر بود که می‌توانست به پشت آن سیاهی رخنه کند. قوانین فیزیکی را نیز یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشتم. سفر در زمان، رفتن از دنیایی به دنیای دیگر، رفتن از کهکشانی به کهکشان دیگر با سرعت نور، و دیگر خیالاتی که برای خودم ممکنشان کرده بودم. 

با رشد کردن این دنیاهای خیالی و جذاب، نقش باربی‌ها، کم کم به وسایل تزئین رومیزی تقلیل یافت. و در نهایت، به همراه تمام کیف و کفش‌های لنگه به لنگه و تمام لباس‌هایشان، تمام وسایل بی‌ارزشی که طی چند سال جمع کرده بودند، انتقال یافتند به چند کیسه‌ی پلاستیکی بزرگ و در نهایت ته کمد‌های بالایی اتاق‌ها. کم کم فراموششان کردم. اکنون، حتا نمی‌دانم در کمد کدام یکی از اتاق‌های خانه خاک می‌خورند. فکر هم نمی‌کنم این موضوع که کجا هستند حتا برای خودشان هم مهم باشند. آسمان هم که به زمین بیاید، آن‌ها غرق در دنیای پر زرق و برق و صورتی خودشان هستند. با مانیکوریست‌ها و خدمتکارهای تمام وقتشان. و چه می‌دانند در دست گرفتن شمشیر  یا اسب تاختن در زیر باران، چه معنایی دارد. 

هرچند، همه‌ی این سال‌ها گذشت و خود من هم هنوز نمی‌دانم حس در درست گرفتن افسار یک اسب یعنی چه. یا این که شمشیر بازی تا پای مرگ چه حالی دارد. 

اما می‌دانم ظرف شستن یعنی چه. و گرچه برای زندگی‌ام با کسی دوئل نکرده‌ام، ولی می‌دانم وقتی در شهری غریب، کاملن تنهایی و با تبی بالا و گلویی دردناک باید تنهایی به بیمارستان بروی، وسط یکی از دوئل‌های کوچک زندگی‌ات هستی. می‌دانم وقتی در اوج تاریکی، غریبه‌ای آشنا دستت را می‌گیرد و تو را به زندگی برمی‌گرداند چه حسی دارد. وقتی حرف‌هایت را بهتر از خودت می‌فهمد. وقتی حرف‌هایی را به تو می‌گوید که حتا خودت هم جرئت اعتراف کردن به آن‌ها را نداری. حس عاشقی را می‌دانم. حس زندگی را می‌دانم. 

نمی‌دانم چقدر از زندگی‌ام باقیست. اما، زندگی‌ام همین بیست و یک سال باشد یا صد و بیست و یک سال، می‌دانم که هنوز، دوئل‌ها و طوفان‌های بسیاری در پیش روست. در انتظار آن روزی هستم که دختر خودم را در آغوش بگیرم، و برایش از قهرمان‌ها و دوئل‌هایشان و زنانی بگویم که هرچند مانند باربی‌ها و بازی‌های روی تبلتش آنقدر زیبا نیستند، اما شجاع و باهوش هستند و تا آخرین نفس می‌جنگند. به او بگویم که من هم مانند او همینقدر لاغر بودم، همین موهای سیاه را داشتم و حتا بهترین لباس‌ها هم باعث نمی‌شدند احساس زیبایی کنم. در آن زمان فکر می‌کنم من دوئل سختی داشته باشم. مانند هر مادر دیگری از تأثیرات بیش از حدی تکنولوژی جدید برای فرزندم بترسم و تلاش کنم او را نه به زندگی واقعی، بلکه به زندگی حقیقی‌اش، به زندگی خیالی‌اش بازگردانم. به دنیایی پر از جادوگر و جنگل‌های اسرارآمیز و شاید هم چند اژدها. آن زمان حریف نبردم عروسک‌هایی پر زرق و برق‌تر از باربی‌ها، و تبلت‌های مملو از بازی خواهند بود که هم اکنون دارد به جزئی جدایی ناپذیر از زندگی کودکان تبدیل می‌شود. 

اگر در این مبارزه و دوئل هم موفق باشم، شاید سال‌ها بعد، پس از میزبانی یک مهمانی طولانی و دیدن بچه‌ی لوس و ننر مهمان، زمانی که من در خوابم، دخترم لپ تاپش یا هر وسیله‌ی الکترونیکی دیگری که دارد را باز کند، و متنی شبیه به آن چه من اکنون نوشته‌ام را درباره‌ی باربی‌های زمان خودش، برای دختر آینده‌ی خودش، و تمام دختران آینده‌ی این سرزمین، بنویسد!