-
چرا خب؟
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 22:09
از احمقانه ترین فرمالیته های زندگیای امروزی، قرار گذاشتن هاییه که می دونی هیچوقت به وقوع نمی پیوندن و صرفن محض رفع تکلیف زده می شن... +خداحافظ ما رفتیم - خداحافظ +تو هم میای؟ -چرا که نه! ...بعد از مدتی پیاده روی و احساس خورنده ی اضافی بودن: -من کیفم سنگینه با تاکسی می رم خونه +اِ مطمئنی؟ - آره! :) + پس بعدن با هم یه...
-
جیگَریسم
شنبه 3 بهمن 1394 11:51
روزی روزگاری، فیزیکدانی در قرن بیست و یکم، متوجه شد که در این دوره و زمانه، همچنان گروهی از انسانهای وجود دارند که به وجود "زمین تخت" معتقدند! فیزیکدان ما، از آنجا که موجود بسیار فضولی بود و سرش را در هر سوراخی میکرد، به گروهی پیوست که معتقد به این مکتب فخیم بوده، و تلاش کرد نظرات آنها را در توجیه زمین...
-
after all these years...
پنجشنبه 24 دی 1394 23:04
آلن ریکمن، یا همون پروفسور اسنیپِ هری پاتر امروز فوت کرد. شاید در این دوران دیوانگی، پر از جنگ و تنش در سراسر جهان، و در این ایام امتحانات، پرداختن به این موضوع به نوعی سبکسری و کوته فکری به نظر بیاید. اما برای من، شخصیت اسنیپ جزئی از شش سال خاطرهی کودکی به حساب میآید. شخصیتی مرموز که از هشت سالگی با او آشنا شدم....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آذر 1394 22:16
ماییم و نوای بینوایی بسم الله اگر حریف مایی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 آذر 1394 20:49
نگاهشان میکنم. تک تک عکسهایشان را از نظر میگذرانم. به چشمهایشان دقیق میشوم. و پرسشی که از کودکی در وجودم لانه کرده، ذهنم را قلقلک میدهد: به چه فکر میکنند؟ فرق من با آنها در چیست؟ شاید این باشد که عینک میزنم آن هم عینک بدون قاب که این روزها دیگر مد نیست و جایش را عینکهایی با قابهای کلفت کائوچویی با رنگهای...
-
قیچی
یکشنبه 24 آبان 1394 21:49
موهایم بلند شدهاند. تارهای نازک و مجعدی که تا وسط کمرم میرسند. یادم نمیآید آخرین بار، کی موهایم به این بلندی بوده. اصلن هرگز به این بلندی شده یا نه. همیشه قبل از آن که بتوانم و بخواهم از موهایم لذت ببرم، کوتاهشان کردهام. همیشه برای آخرین بار در آینه نگاهی به آنها انداخته و سپس باقی قضایا را به آرایشگر و قیچیاش...
-
کافه2
پنجشنبه 12 شهریور 1394 15:23
-
کافه
یکشنبه 8 شهریور 1394 00:54
-
نامهها
شنبه 7 شهریور 1394 01:19
دیر آمدی ریرا باد آمد و همهی رویاها را با خود برد... "سید علی صالحی" دیر آمدی ریرا. باد آمد و همهی نامهها را با خود برد. جای نامههای تو را حالا اس ام اس و شبکههای اجتماعی گرفتهاند. دیگر در انتظار نامههایت ننشستهام ریرا. دیگر پاکت نامههایت را با دستهایی که از هیجان میلرزند نمیگشایم. دیگر...
-
به کودکی که بعداً زاده خواهد شد!
پنجشنبه 18 تیر 1394 04:30
چشمهای آبی براق، موهای بلوند و خوش حالت که تا کمر میرسید، قدی که در دنیای خودش قد یک سوپر مدل محسوب میشد، دست و پای کشیده، شکم کاملن تخت، کمر باریک و در نهایت سینه و باسن برآمده. همهی این مجموعه، پیچیده شده در لباسی پر زرق و برق و عمدتن صورتی، عروسکی را تشکیل میدادند که ظاهرش، قبلهی آمال و آرزوی خیلی از دختران...
-
کودکی 2 - یک شاهکار خلق نشده
جمعه 29 خرداد 1394 02:44
خیلی کوچک بودم که کتاب خواندن را شروع کردم. حتا زمانی که مدرسه نمیرفتم و سواد نداشتم، کتاب داستانهای مصورم را باز می کردم و بلند بلند از حفظ برای خودم میخواندم. گاه پیش میآمد که قسمتی از متن را فراموش کنم. بابت این فراموشکاری، سخت خودم را سرزنش میکردم. بالاخره به مدرسه رفتم. خواندن و نوشتن آموختم و به معنای واقعی...
-
کودکی 1 - برف می بارید
چهارشنبه 20 خرداد 1394 23:38
1. در بچگی همیشه قهرمانی داستانی یا کارتونی برای خودم داشتم. در رویاهایم با آن قهرمان همراه می شدم و کنارش می جنگیدم. عجیب آن بود که هرگز نمی خواستم خود آن قهرمان باشم! می خواستم خودم باشم! شیرین باشم و در کنار قهرمان داستان، که گاه بهترین دوستم بود و گاه معشوقم، تا پای جان بجنگم! می خواستم قهرمان جدیدی باشم که همه به...
-
میان ستاره ای
جمعه 4 اردیبهشت 1394 20:10
1. بچه که بودم، پدرم بهترین دوستم بود. تنها او بود که تن به خیالپردازیهای بی حد و مرز و گاه احمقانه ی من می داد. فرق نمی کرد بخواهم از به ستاره ها سفر کنم یا اعماق زمین. پدرم هرگز تنهایم نمیگذاشت. در راه خانه، پلی بود که از روی رودخانه عبور می کرد. رودخانهای که برای من شش ساله دهها متر عمق داشت و مملو از...
-
قطار ابدی
چهارشنبه 1 بهمن 1393 22:16
قطار شلوغ بود. مملو از مردمانی که بی هدف در هم می لولیدند. همه عجله داشتند. همه دیرشان شده بود. و احتمالن همه در دل فحش می دادند به سرعت کم قطار و ترمزهای گاه بیگاه راننده. شاید در آن میان، فقط من و تو بودیم که آرزو می کردیم قطار کندتر برود. در آن شلوغی ناخواسته در آغوش هم بودیم. گرچه "آغوش" برای ما خواسته و...
-
؟!
یکشنبه 28 دی 1393 19:35
1. تماس تلفنی مشکوک بود و در عین حال مجذوب کننده. مستمری ای آنقدر هنگفت که تا چند نسل بعدش هم باقی می ماند. و این جدا از املاک، سهام و شرکت هایی بود که به او می رسید. در این میان تنها نکته ی مبهم، درخواست مشتری بود: "مالکیت مادام العمر دست هایش" 2. داستان از آنجا شروع شد که در یک مهمانی، خاله ای پیر و...
-
تقدیر!!!
دوشنبه 14 مهر 1393 01:27
1. بودن یا نبودن مسئله این نیست تقدیر چنین است! (شاعر: ؟ ) 2. +با یک مرد آشنا شدم. وقتی با او هستم خوشحالم. دائماً به او فکر می کنم. در هر ساعتی از روز از خودم می پرسم کجاست، چه کار می کند، با چه کسانی برخورد می کند. عطرش را احساس می کنم. دست هایش را می بینم و صدای سحرآمیزش را می شنوم. _ در چند کلمه، به طرز خطرناکی...
-
نامه ای بی نام و نشان
پنجشنبه 20 شهریور 1393 17:36
دلتنگی این واژه برایم به تو خلاصه می شود و همه ی نبودن هایت. به وقت هایی که به کتاب فروشی می رفتم و مثلاً حواسم به قفسه کتاب ها بود، اما در اصل در انتظار تو بودم. که شاید بیایی و در باز شود و من یک بار دیگر اتفاقی ببینمت. با رفتنت همین لذت ساده ی "اتفاقی دیدن" را هم از من گرفتی. دلتنگی یعنی یک اتفاق ساده...
-
آدمک
چهارشنبه 19 شهریور 1393 00:47
هر روز هفته برایم رنگ خاصی دارد. این موضوع از آنجا ناشی می شود که در دوره ی کودکستان، هر روز هفته را با رنگ خاصی یادمان می دادند. آدمکی روی دیوار نقاشی کرده بودند با لباس های رنگارنگ. هر روز لباسش یک رنگ بود و هر لباس معرف یکی از روزهای هفته بود. شنبه ها لباس آدمک طلایی بود. و انگار با تمام وجود لبخند می زد و ورودمان...
-
خداحافظ گاری کوپر
دوشنبه 17 شهریور 1393 18:08
خداحافظی همیشه سخت است. فرقی نمی کند که بخواهی شخصی را که دوست داری ترک کنی، یا مکان تولدت را. همیشه یک حسی ته دلت هست که بگوید نرو! همیشه دم دمای خداحافظی که می شود، با خودت می گویی چه می شد و چه ها می کردم اگر می ماندم.همیشه وقت رفتن، تمام نگفته هایت، کارهای ناتمامت یادت می آیند. و حسرت می خوری که چرا نگفتی و نکردی....
-
دوست (2)
دوشنبه 17 شهریور 1393 03:41
-
بدرود خاموش
یکشنبه 16 شهریور 1393 02:30
دور شدنت را می نگرم دستانم در بدرودی خاموش نامت خشکیده بر لب هایم چشمانم تهی از هر احساس رفتنت را نظاره می کنم بدون آن که حتی یک بار به تو گفته باشم "دوستت دارم"...
-
اولین مینیمال من: ندانستن
یکشنبه 16 شهریور 1393 02:26
در ابتدا فقط درس میخواند. بعد، مجبور شد در کنار درس خواندن کار هم بکند. مادرش می گفت: «کار که عیب نیست!» اما مادرش نمی دانست که کار کردن برایش عیب می شود وقتی هر روز صبح خانم معلم در دفتر مشق سفیدش با خط درشت بنویسد «صفر» .