در زندگی هر شخصی یک رخدادی، شخصی یا چیزی هست که تا آخر عمرش نمیتواند با آن ارتباط برقرار کند. برای من، چای نقش پدیدهای را داشت که همیشه از آن فراری بودم. بابا همیشه میخندد و میگوید
در خانوادهای به دنیا آمدم که بساط کتری و قوری و سماور از کلهی سحر تا نصفهی شب به راه بود. روز با چای آغاز میشد و با چای هم به پایان میرسید. چای صبحانه، چای قبل از ناهار، بعد از ناهار، عصرانه، قبل از شام، بعد از شام، و بالاخره قبل از خواب(این آخری تخصص بابا بود و هست.) شاید همین اشتیاق همیشگی به چای و عطر پایدار آن در خانه بود که باعث شد هیچوقت لب به چای نزنم. مامان گاهی از این عادتم شاکی میشد اما آشنا و فامیل قانعش میکردند. میگفتند بزرگتر بشود میخورد.
مدرسه شروع شد و من چای نخوردم. 12 سال تحصیلیام باز بویش برایم ناخوشایند بود و طعمش از بویش بدتر.
کم کم همه عادت کردند که مراعات کنند و در مهمانیها چای تعارفم نکنند.
گفتند دانشگاه برود چایی خور میشود. میگفتند اضطراب شبهای امتحانی و درسهای سنگین را فقط چای تسکین میدهد.
5 سال گذشت و لیسانسم را گرفتم و باز هم چای نوشیدن برایم تحمل ناپذیر است. بابا تازگیها فقط میخندد و میگوید: وقتی چایی تعارفت میکنند جوری نگاه میکنی انگار به جای چای، فحش بهت داده باشند. گاهی هم به شوخی میپرسد: شیرین چایی میخوری؟
کار فک و فامیل هم از مراعات گذشته و دیگر به این عادت من میخندند. هربار میبینمشان میپرسند: هنوز چایی نمیخوری؟ و پاسخشان هنوز هم منفی است.
تازگیها میگویند سر کار که برود، شوهر که بکند، بچهدار که بشود چاییخور میشود.
و من فقط میخندم به این امیدشان به چای خوردن من و این که در مهمانیها دست رد به چایی که تعارفم میکنند نزنم. و نمیفهمم چه اصراری دارند به این عادت قدیمی من که احتمالا از بدو تولد داشتهام. چون ته دلم میدانم زمانی که سر کار بروم، شوهر هم بکنم، بچه هم بیاورم، حتی اگر شوهر و بچهی خودم هم عاشق چای باشند، باز هم تا آخر عمر لب به چای نخواهم زد.