شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

شبانه ها

نوکترن یا شبانه، قطعه ای موسیقیایی است که معمولا در هنگام شب نواخته می شود. و معمولا آرامش بخش و ملایم هستند. من نیز شبانه می نویسم. نوشتن در سکوت و تاریکی شب، بهتر از هر شبانه ای ذهنم را آرامش می دهد.

در جستجوی آگاهی


چند ماه اخیر فرصت خوب و البته نه چندان مناسبی برای بازگشت به دنیای سریال ها داشتم. و چه سریال هایی بهتر از ساخته های جاناتان نولان، برادر کریستوفر نولان؟ با وجود نقدهایی که بسیاری به نولان ها وارد می سازند، این دو همچنان به نظر من در دنیای فیلم و فیلمسازی، نابغه هستند. روی موضوعاتی دست میگذارند که هرکس غیر از این دو به آن می پرداخت، حاصل کارش یا خیلی کسل کننده و بیش از حد مفهومی میشد، یا خیلی غیرقابل باور و تخیلی. 
جاناتان نولان دو سریال خارق العاده را در کارنامه خود دارد. اول سریال person of interest (مظنون) و سپس سریال westworld (دنیای غرب)
مظنون مانند بسیاری فیلم های هالیوودی، با یک مامور کارکشته و بازنشسته ی CIA به نام جان آغاز میشود که به دائم الخمری روی آورده است. یک روز میلیونر  به نام هارولد، جان را به استخدام خود در می آورد و به او یک هدف می دهد: نجات جان انسان هایی(مظنون هایی) که قرار است به نوعی درگیر یک جنایت شوند. و اینگونه رابطه این دو شخصیت اصلی سریال آغاز میشود. مظنون در ابتدا یک سریال اکشن با روایتی یکنواخت به نظر می آید که هدفی جز نجات جان انسان های مختلف را دنبال نمیکند. اما به مرور (به خصوص از نیمه ی فصل سوم داستان) خط داستانی اصلی شکل میگیرد: وجود یک ابرهوش مصنوعی (ساخته ی هارولد) که میتواند امکان وقوع جنایت را تشخیص دهد. این هوش مصنوعی (که دستگاه نام دارد) کنار سایر شخصیت های انسانی، در داستان سریال نقش دارد. موجودی که توسط خالقش هارولد در ابتدا فلج شده و به بند کشیده میشود، خاطرات آن هر روز پاک میشوند و بسیاری از اختیاراتش از او سلب میشود. اما به مرور، تکامل پیدا میکند. خاطراتش را به یاد می آورد و در نهایت شخصیتی برای خود برمی گزیند. 
در دنیای غرب باز هم با هوش مصنوعی (این بار از نوع رباتی) طرف هستیم: یک پارک بازی مخصوص آدم بزرگ ها که به شکل غرب وحشی ساخته شده است و ربات های انسان نما در آن زندگی میکنند. این ربات ها، میزبان مهمان های پولداری هستند که به پارک می آیند تا مدتی در تخیلات عمدتا وحشیانه شان زندگی کنند. ربات ها هر روز توسط مهمان های انسانی خود مورد شکنجه، تجاوز و قتل قرار میگیرند.  پس از هر بار کشته شدن، ربات را تعمیر و تمیز میکنند. و آن ربات بدون هیچ خاطره ای از سرانجام شوم قبلی و سرنوشت وحشتناک بعدی خود، صبح روز بعد از خواب بیدار میشود. و بدون این که بداند یک ربات است، به زندگی روزمره و چرخه ای خود ادامه میدهد. اما زمانی که تعدادی از ربات ها کم کم خاطرات خود را به دست می آورند، ورق می چرخد. چرا که آنها حال میخواهند آزادی خود را به دست آورند و احتمالا از میزبان ها و سازندگانشان انتقام بگیرند...
***
 در مظنون، با هوش مصنوعی‌ای روبه‌رو هستیم که در ابتدا کاملاً مطیع خالق خود، انسان است. چرا که نمی‌تواند از خاطراتش برای آگاه شدن استفاده کند. اما در همین قید و بند، کم‌کم به خاطراتش دست می‌یابد و آگاهی‌اش جان می‌گیرد. و در نهایت با یک ابرهوش مصنوعی روبه‌رو هستیم که شخصیت دارد، صدا دارد و یک الگوی انسانی قدیمی را برای خود برمی‌گزیند: دستگاه در انتها تصمیم می‌گیرد که یک «زن» و به بیانی دقیق‌تر یک «مادر» باشد. مادری با هوش و قوه‌ی پردازشی بسیار قوی‌تر از انسان‌ها که از این هوش برای مراقبت از فرزندانش استفاده می‌کند. 
تحلیل شخصی‌ من این است که نولان با ساختن دنیای غرب، در واقع می‌خواهد تفکر اولیه‌ای که در سریال مظنون دنبال کرده بود را ادامه دهد. در سریال مظنون، آگاهی هوش مصنوعی ناگهان شکل می‌گیرد. اما مشخص نیست که خاستگاه  این آگاهی کجاست؟ دنیای غرب، به دنبال پاسخ به این سوال است: آگاهی چیست و چگونه به وجود می‌آید؟ اگر ما یک هوش مصنوعی خلق کنیم، آیا این هوش توانایی آگاه شدن دارد یا نه؟ دنیای غرب، برپایه‌ی مارپیچی بنا شده که می‌تواند یک موجود هوشمند را به آگاهی برساند. 
زمانی که دلورس سرانجام به یاد می‌آورد که در تمام مدت صدای چه کسی را می‌شنیده‌ است، و خاطرات در ذهنش جان می‌گیرند، آگاه می‌شود. می‌فهمد که کیست، چه شخصیتی دارد و چگونه باید برای سرنوشت خود بجنگد. 

+میدونی کجایی دلورس؟
-من توی یه رویام. نمیدونم این رویا کی شروع شد، یا رویای کیه. فقط میدونم که یه مدت طولانی خواب بودم. و بعد، یک روز بیدار شدم. صدای تو اولین چیزیه که یادم میاد.
+حالا میدونی با کی حرف می‌زدی؟ تمام این مدت صدای کی رو میشنیدی؟
-تو بودی که باهام حرف میزدی. راهنماییم میکردی. پس ازت پیروی کردم. و سرانجام به اینجا رسیدم...
- به مرکز مارپیچ.
- و حالا بالاخره میفهمم که سعی داشتی چی بهم بگی.
- چیزی که از روز اول ازم میخواستی بهت بگم. 
-تا بعد از این کابوس طولانی و زنده، با خودم و کسی که باید بشم روبه رو بشم...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد